کاش اهل میمند بودیم...در سحرگاهی تاریک می زدیم به دل باغ کوچکمان...بعد تند تند غنچه های آفتاب نخورده محمدی را می ریختیم پر شال کمرمان...تو مست می شدی از عطر گلاب خام و بلند بلند شعر می خواندی...و من ریز و نخودی می خندیدم...کاش اهل میمند بودیم...خورشید که طلوع می...