چون در آغوشت گرفتم قالب من جان گرفت...!
خوش آن ماهی، که هر صبح از گریبانت برون آید
مگر عمری که هر گه می روی دیگر نمیایی؟!
جراحتِ دلِ ما بر طبیب ظاهر نیست..
سر زلفت ز بالا بر زمین افتاد و خوشحالم که بهر خاکساران آیتی از آسمان آمد
بر چاک های سینه منِه مرهم ، ای طبیب ما عاشقیم و سینهٔ ما چاک چاک بِه!
از جنون من و حسن تو سخن بسیارست قصهٔ ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست
در هر گذر که باشی، نتوان گذشتن از تو آری، چو جانی و کس از جان گذر ندارد
ز روزگار، مرا خود همیشه دردی بود غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد
این چه عمری ست که سالی شد و ماهی نگذشت؟
گر بگذرى به ناز چو لیلى به طرْف دشت مجنون شوند مردم صحرانشین همه
بنشین که تو را نیست کسی یارتر از من..
بنشین که تو را نیست کسی یارتر از من.. ️️️
آن نه شبنم بود ریزان، وقت صبح، از روی گل گل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را
من آن بهتر که در عشق تو رسوای جهان باشم...
زاهد برو ! که هست مرا با بُتان شهر آن حالتی که نیست تو را با خدایِ خویش!
زاهد برو؛ که هست مرا با بُتان شهر آن حالتی که نیست تو را با خدای خویش
چون در آغوشت گرفتم قالب من جان گرفت غالباً جان آفرین جسم تو از جان آفرید
جانم فداى دیده و نادیده کردنت ...
حالِ من بر همه پیداست، چه پنهان از تو؟
گویند طبیبان که بگو درد خود اما دردی که گذشته ست ز درمان به که گویم؟
گفتمش دل به خم زلف تو در قید بماند گفت دیوانه همان به که مقید باشد
مست عشقم روز و شب، ناخورده می، نادیده کام خلق پندارند مستی از می و جام ست و بس