جمعه , ۱۹ خرداد ۱۴۰۲
✍🏼 شعر آغوش تقدیم به آغوش امن زندگیم، پدرم: آن جام بلورین، وسط حوض نشان بودچون آب حیاتِ گلی از شاخه رهان بودای مهر دلت رهزن غم در بغل نوراحساس در اندیشه ی تو، مهرِ وزان بودآغوش تو مفهوم عمیقِ ضربان بودآغوش تو آرام ترین جای جهان بودچشمان تو و رنگ فصیحِ طپش نورچشمان تو را روزنِ خورشید، نهان بوددستان تو دریای عمیق هنر و فندستان تو، چون بود هنرمند، روان بوداندوه تو و زمزمه ی ریزش بار...
از شوق لبریزم برای دیدن یار هر لحظه در فکر توأم در فکر دیدار کی می رسد آن لحظه و کی می رسی تودر کنج آغوشت برایم جا نگهدار تو نازنینی ناز خود را می فروشی من عاشق تو هرچه نازت را خریدار یک شب بیا از صورت من لب بگیر و بر صورتم تصویری از لبهات بگذار علی اکبر اسلامیان بیدل خراسانی...
آغوش که از دور مجسم شدنی نیستیک آیه بیارید دل آرام شدنی نیستمی سوزم و می سازم و با این همه سوزشخاموشی از این آتش عشقم شدنی نیستپر میکشم از پنجره خواب به سویتدیدار تو در خواب که آن هم شدنی نیستبیهوده نکن بحث چنین است و چنان استمجنون تو دیوانه شد آدم شدنی نیستخورشید منی دور تو می چرخم همیشههم فاصله هم گردش من کم شدنی نیستبا سنگ زدی تا بپرم از سر کویتمن بال نداشتم نپریدم شدنی نیستمن با غم دوریت مگر می شود ای عشق...
گوش هایم، مَخلَصِ قناری هایِ عاشق؛وقتی که سینه یِ تو، نازبالشِ من است...
در انتظاری شیرینشوق وصالتهمچون کبوتری از بام قلبم پر کشیدای کاش انتظارمانپایان خوشی داشتتا به دور از هیاهوی فراقلذت آغوش رابه دست هایمان هدیه می دادیممجید رفیع زاد...
میخواهم باتو باشم.فرقی نمی کند چند سال طول می کشد...چند ساعت باید دوری ات را تحمل کنم.می خواهم دستانم فقط دستان تو را لمس کنداز بوسه ی لبان تو مست شوم و آغوش تو آرامم کند.نغمه ی عشقمان آهنگ دوست داشتن بسازد با طرح نگاه هایت...تنها خودم به چشمانت زل بزنم و سرود باهم بودنمان را برایت زمزمه کنم.اصلامن تو را میخواهم برای ثانیه های دلبری مانمی خواهم زندگی را باتو و بودنت آغاز کنم.... هدی احمدی...
آشوب نبودنت ک به جانم رخنه می کندباید دَوید تمام فاصله ها را تا تو.. .به وقتِ نبودنت، تکرارِ حرف و کلام و شعر و موسیقی، چاره نیست آشوبِ مرا...چاره، گِره دستان توست در دستانمچاره، نگاهِ چشم در چشم توست در چشمانمچاره، آرامش کلام توست که بی واسطه گوشم را بنوازدخلاصه بگویم، آشوبت که به جانم رخنه می کندچاره ای نیست مرا...جز لمس حضورت، جز آغوشت!آدم دلتنگ آغوش می خواهد و بس....✍ هدی احمدی...
مگر می شود تورا از خاطرم دورکنم ،می خواهمت ازدل وجان...تورا با تمام وجود در آغوش میگیرمتمیبوسمت...وسط میدان شهر...میان باجه های شلوغ...در باران...می خواهم همه بدانند لیلی قصه منم...!!!و آغوشِ تو از آن من است!نمی خواهم عشق چون سکانسی شود در رویا...ومن شب و روز کنار ارغوانی های بی جان چشم بدوزم بر گذشته ی تاریک...لبریز شود حیاط از عطر رازقی ها اما تونباشی...!ببارد چشمانم و نتابد خورشید بر حوالی قلبِ من!!!ظرافت انگشتان زنا...
باغبی هیچ ترسیباد رابه آغوش کشیدبه پشت گرمی ریشه هایش.رضا حدادیان۱۴۰۲/۲/۲۹...
دردا به هدر دادیم این عمر جوانی راما خوش ندانستیم آن ذات گرامی رانه غزل برای گفتن نه تاب سخن داریمنه صدای گریه مانده به هوای آن بباربمدر میان گله ها گرگ شده مهمان سگ هاای عروس خون برقص در کنار مترسک هاای که با وجود داغت رقص تو تماشاییقطعه قطعه کن مرا عشق خون هست و زیباییآمد آن طبیب دردم از لبش شد تر لبانمفواره از دلم زد شعر از هو شد کلام امای گرمی آغوشت از هر آفتابی خوش ترتویی برای عاشق از هر جوابی خوش تر...
مرا به مشاعره آغوشت دعوت کن من یک خط بوسه از لب هایتمی نویسمتو یک کتاب آغوش از آغوشم بنویسارس آرامی...
شد شدنشد از دور نگاهت میکنم،بی آنکه در آغوش بگیرمت،آرام و بیصدا دوستت خواهم داشت.متن:وحدت حضرت زاده...
بسترِ آغوشِ «تو» چون خانه ی من می شود،چشمِ قلبم با صفای مهر، روشن می شود!آتشِ مهرت به جانم، چون زبانه می کشد،داغ تر، جامِ دلم، از هرچه گلخن می شود!پرتوی می افتد از: «امّید» بر شورِ نهان؛حسّ جانم، بهترین احساسِ یک زن می شود!زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک غزل، کتاب نوای احساس....
در آغوشت چه آرامم!چقدر عشق ست در کامم!شرابِ بوسه ی احساس،شده، پیوسته ی جامم!زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس....
در آغوشت نمِ آرامشم جاری ست/و سهمِ سینه ام، احساسِ سرشاری ست/تمامیِ تنم پُرگردد از مهر وُ/وجودم پُرتپش، از شورِ بسیاری ست/زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس....
تبی در حسّ جان و هوشمان گُل کرد/دلی در سینه ی گُل پوشمان گُل کرد/به سمتم، آمدی؛ من هم به سوی تو/روانه گشتم و آغوشمان گُل کرد/زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس....
دو لیوان چایی و دمنوش لطفاقمیشی، چاووشی، گوگوش لطفامن از پی وی عزیزم خسته هستمبغل... بوسه.. کمی آغوش لطفاارس آرامی...
تو را امشب تجسم کرده ام منو با خویت تفاهم کرده ام مندلم لرزیده و لغزیده از بغضتو را امشب چرا گم کرده ام منبیا امشب بگیرم دامنت راتعارف کن دو لیموی تنت رادلم پر میزند امشب بباردکه باران تر کند پیراهنت راتو را بیهوده پشت هم شکستمببخش خوبم اگر هر دم شکستمنشد آغوشم آن آغوش گرمیتو را با سردی دستم شکستم...
ای صبح بهارانه ی من از آسمان نیلگون چشم هایت ببار نگاه ت را بر سرزمین دلِ تشنه ی منچتری کن ابرهای نقره فام آغوش ت را سایه بر عشق سوزانِ مننسیم نفس های بهارانه ات را بوز بر رخِ مستانه ی منو از حکایت عاشقان اردیبهشت بسرود شعری را برای قلب شیدایِ من...
شب است و خوابدر پشت پلک هایم پنهان استو من در وسعت خیالمیادت را میان سینه امدر آغوش می گیرمو به امید شهد لب هایتچشم می بندمتا بیایی وخواب مرا شیربن کنیمجید رفیع زاد...
در خلوت خیالمتو را همچون گلی سرخدر باغچه ی احساس قلبمبه تصویر می کشمببا که سفره ی دلم پهن استبرای نوشیدن عشقتا در امتداد شباز شراب لب هایت مست شومدر آغوشت زندگی کنمو میان گهواره ی دستانتآرام بگیرممجید رفیع زاد...
از شب سیاه تر منموقتی که فانوس چشم هایتبر شعرهایم نمی تابدو دیگر رد نگاهت رابر تن واژه هایم نمی بینماز شب سیاه تر منموقتی که عقربه هادر آغوش هم می رقصنداما من با ثانیه های نبودنتبغض می کنماز شب سیاه تر ، منموقتی که هر شب در عمق سکوتمبه خواب می روممجید رفیع زاد...
برای گرم شدنم.... آغوشت کافیست!!...
زمستان است که بر ما هوار می شوداگر دی باشد و آغوش کسی کم باشدارس آرامی...
اَحسنَ الحالِ من آغوشِ شماست..ارس آرامی...
طلوع همه با توستو غروب بی توبگو چگونه زاده نشومدر وطنی به نام آغوشو شعله نکشمبا آتش چشمانتوقتی جنگ تنگاتنگ با توبه انقلاب ابدی می انجامدو دهان ماهتبه کلمات تاریک دستانم نور می فشاند آنگاه که بی وقت سر می زنی به خواب و لحظه ها را به رویا می کشانیچگونه دوستت نداشته باشم!؟و چگونه!دفن نشوم در توتو که زندگیمی...
تا حریم گرم آغوش تو تن پوش من است بیخودی دلواپس سوز زمستان نیستم...
کمی آغوش تعارف کن من دلتنگیِ محضم...
فلسفه ی بغل کردن خیلی عجیبه؛دستتو می پیچی دور بدن یه موجود زنده و انگار که یه سرنگ پر از مورفین وارد پوست تنت شده شناور میشی تو آرامش و وقتی نسخ بغل کردنش میشی جای خالی قلبش سمت راست قفسه سینت طوری درد میگیره که حاضری کل دنیاتو بدی تا فقط یک بار دیگه تو بغلت حسش کنی....
دست من به بودنت نمی رسدو هر شب این خیال توستکه مرا دلگرم می کندای کاش یک شبدست هایت برای من بودتا آتش عشق رادر حریم آغوش تواحساس می کردممجید رفیع زاد...
ما به آغوش تو یکباره چه محتاج شدیم...
امشب با شب های قبل، عجیب فرق داشت... دلم برای بودنت، تنگ شده بود! برای آن روزهایی که با بوسه های پی در پی، مرا شیفته ی خود میکردی... شاعر می شدی تا با شعرهایت، حال دل غمگینم را بهبود بخشی! برای روزهایی که وقتی غم داشتم، تو با آغوشت تمامِ غم هایم را به جان میخریدی! وقتی مرا به آغوش می کشیدی؛ گرمی نفس هایت، عطر تنت، حتی گوش دادن به ص...
یا لیت العناق یُرسل !کاش می شد، آغوش را، [همچون نامه]، سوی دیگری فرستاد....
فریاد سکوتو ترس نداشتنتهر شب مرا محاصره می کنددیگر چاره ای جز شکستن بغض نیستو خیالت تنها دلگرمی من استتا در آغوش شبپناه ببرم به شانه هایی امنبرای باریدنمجید رفیع زاد...
در آغوشم که میگیری...صدای چسبیدن ترک های قلبم را میشنوم...
به دیدنم بیاهنگامی که آسمانپیراهن سیاهش را به تن می کندببین چگونه قلمدر وصف چشم هایت می رقصدچطور الفبای عشقبه لب هایت چشم می دوزدبه دیدنم بیاکه مشتاقم به شنیدن ترانه ای از توتا در خلوت شبانهدر آغوش عشقآرام بگیریممجید رفیع زاد...
دو همسفر !پاییز با چمدانی از برگو توبا چمدانی از خاطرهتنها همدم منکاسه ی آبی است برای بدرقهو درختی عریانتا تنهایی مان رادر آغوش بگیریممجید رفیع زاد...
پاییز استو ای کاش با مهر می آمدیتا عطر حضورتالفبای عشق را زنده می کردمیان گیسوان طلایی اتشعر می کاشتمو بارانی از بوسه می شدمبر دشت زیبای تنت می باریدمای کاش می آمدیتا دوست داشتنم رامیان آغوش گرمتفریاد می زدممجید رفیع زاد...
تمام نیازهایمان در همین جمله خلاصه می شود؛ کسی که بتواند تمام ما را در آغوش خود جای بدهد. جسم به تنهایی کافی نیست؛ اگر روح و افکار من از حصار عشق او خارج باشد..! - کتایون آتاکیشی زاده...
دلتنگی هایم سریز شده از برکه چشمانمبه تعداد برگهای پاییز سکوت کردم و به بلندی یلدا فال حافظ گرفتممیدانی بعد از سَفَرت، فقط یک تکه از میم مرد و یک رَد خون به جا مانده ته ماندگی آرزوی آغوش ،و دلگرمی تکرار بویت سرگردان در میان خیالاتم پرسه میزندواژه واژه تصویرت از اعماق دریا کناره میگیرد و درغروب با من قدم میزندآرامیده تر ازشانه های باران بر روی لبانم چکیدی وآسوده تر از برف آب شدیباور کن شومینه فراقت هنوز هم گرم است وهیزم دلتنگی...
هرشب خودم را در آسمان...چند قدم مانده به ماه...در آغوش ستاره ای کوچک و کم سوزانو در بغل...با موهایی آشفتهو چشمان غم آلودِ خیره به مهتاب...و لبخند بی رمقدر انتظار تو نشسته ام...!بیا و پریشان حالیِ مرا مرحمی باش...بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
آغوشت را،،،به آغوشم گره بزن؛محکم تر از همیشه! ♡بگذار ناگسستنی باشیم! لیلا طیبی (رها)...
دست هایتضریح من استدست هایی کههمیشه حاجت می دهندپیشانی ات تنها جایی استبرای با خدا سخن گفتندریای ثواب است چهره ی نورانی اتای تویی که آغوشتدری است از درهای بهشتبهشت بوسیدن پای توست مادرممجید رفیع زاد...
خیال داشتنتعجب می چسبدهر روز عصرکه تنها ، بودن تو آن را دلپذیر می کندقهوه ای که می شودبا قند لب های تو شیرین کردو دست هاییکه یکدیگر را در آغوش هم می بینندافسوس ، این رویای شیرینتمثل هر روز پیوند می خوردبه غروب آفتابو پیوند می خورد به شبو به تمام آن لحظه هایبی تو بودن هاینفس گیرمجید رفیع زاد...
آغوشسر در آغوش نگاهت می سپارم پشت قصه هایی که فریاد می زد سماجت سکوت را با واژه های غریبی که درآغوش غم می گریست مهدی ابراهیم پورعزیزی نجوا شعر سپکوhttps://t.me/mhediebrahimpoor...
هر شبماه به استقبال تو می آیدلبخند تو را می بوسدو چشم هایت را در آغوش می گیردستارگان برایت چشمک می زنند واز عطر موهایت مست می شوندو من در انتظار این آرزوکه ای کاش یک شبمیان آسمانجای ماه بودممجید رفیع زاد...
به آغوشم بگیرتا دنیا سر در گم شودو برای همیشه سر این دو راهی بماندکه عاشقی...از پاییز شروع شده استیا آغوش گرم تو؟!...
کاش! من و تو زیر یک چتر ،می لرزیدیمو من در آغوشت ، می گریستمآغوشت ،مرا گرم می کردو اشکم تو را... حجت اله حبیبی...
چه بهاری دلپذیری دارد هوایِ آغوشتچه عطرِ دل انگیزی نشسته بر پیراهنمآری بهشتِ من ، همان آغوش توست✍ سردار...
ای کاش پلک بودمتا هر شبچشم هایت رادر آغوش می گرفتمو هر صبحنوید طلوع خورشید رابه نگاه زیبایتهدیه می دادممجید رفیع زاد...