سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
نی از تو حیات جاودان می خواهمنی عیش و تنعم جهان می خواهمنی کام دل و راحت جان می خواهمآنی که رضای توست آن می خواهم...
سرو من برخاست، از قدش قیامت شد پدیدغیر آن قامت، که من دیدم، قیامت را که دید؟...
کارم از دست شد و دل ز غمت زار افتاد فکر دل کن،که مرا دست و دل از کار افتاد هلالی جغتایی...
تو عمر من و وصلت آسایش عمر من...
دلم به مهر تو صد پاره باد و هر پاره هزار ذره و هر ذره در هوای تو باد...
ای که از یار نشان می طلبی، یار کجاست؟ همه یارند، ولی یار وفادار کجاست؟...
با مردم بی غم نتوان گفت غم دل...
صد بار آشنا شده ای با من و هنوزبیگانه وار می گذری ز آشنای خویش...
ز روزگار مرا خود همیشه دردی بودغم تو آمد و آن را هزار چندان کرد...
بسکه سودای تو دارم غم خود نیست مراگر ازین پیش غمی بود کنون آنهم نیست...
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست...
گفتی که: مرا یار وفادار بسی هست هستند، ولی نیست وفادارتر از من...
بنشین، که ترا نیست کسی یار تر از من...
دشمن جانی و از جان دوست تر دارم تو را️...
چون در آغوشت گرفتم قالب من جان گرفت.....
تسکین نیابد، جان من، صد بار اگر بینم تو را...
جان را اگر حیات دگر هست آن تویی......
من نشانه غمهای بی قیاس شدم....
زِ آنکه دلتنگ است ، آسان برنمی آید نفس .....
مگر عمری که هر گه می روی دیگر نمیایی؟!...
جراحتِ دلِ ما بر طبیب ظاهر نیست.....
سر زلفت ز بالا بر زمین افتاد و خوشحالمکه بهر خاکساران آیتی از آسمان آمد...
بر چاک های سینه منِه مرهم ، ای طبیبما عاشقیم و سینهٔ ما چاک چاک بِه!...
از جنون من و حسن تو سخن بسیارستقصهٔ ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست...
ز روزگار، مرا خود همیشه دردی بودغم تو آمد و آن را هزار چندان کرد...
این چه عمری ست که سالی شد و ماهی نگذشت؟...
گر بگذرى به ناز چو لیلى به طرْف دشت مجنون شوند مردم صحرانشین همه ...
بنشین که تو را نیست کسی یارتر از من.....
بنشین که تو را نیست کسی یارتر از من.. ️️️...
آن نه شبنم بود ریزان، وقت صبح، از روی گلگل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را...
در هر گذر که باشی، نتوان گذشتن از توآری، چو جانی و کس از جان گذر ندارد ...
من آن بهتر که در عشق تو رسوای جهان باشم... ...
زاهد برو ! که هست مرا با بُتان شهرآن حالتی که نیست تو را با خدایِ خویش!...
زاهد برو؛ که هست مرا با بُتان شهرآن حالتی که نیست تو را با خدای خویش...
چون در آغوشت گرفتم قالب من جان گرفتغالباً جان آفرین جسم تو از جان آفرید ...
جانم فداى دیده و نادیده کردنت ......
حالِ من بر همه پیداست، چه پنهان از تو؟...
گویند طبیبان که بگو درد خود امادردی که گذشته ست ز درمان به که گویم؟...
گفتمش دل به خم زلف تو در قید بماندگفت دیوانه همان به که مقید باشد...
مست عشقم روز و شب، ناخورده می، نادیده کامخلق پندارند مستی از می و جام ست و بس...
آنچه از لعلت نصیبِ ماست دشنام است و بس ...
خاک عالم که سرشتند غرض عشق تو بودهر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیست...
خاک آدم که سِرشتند غرض عشق تو بودهر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیست ...
دلی کز عشق گردد گرم، افسردن نمی داند..️...
یار گفت: از ما بکن قطع نظر، گفتم: بچشم!گفت: قطعا هم مبین سوی دگر، گفتم: بچشم!گفت: یار از غیر ما پوشان نظر، گفتم: بچشم!وانگهی دزدیده در ما می نگر، گفتم: بچشم!گفت: با ما دوستی می کن بدل، گفتم: بجان!گفت: راه عشق ما می رو بسر، گفتم: بچشم!گفت: با چشمت بگو تا: در میان مردمانسوی ما هردم نیندازد نظر، گفتم: بچشم!گفت: اگر با ما سخن داری، بچشم دل بگوتا نگردد گوش مردم با خبر، گفتم: بچشم!گفت: اگر خواهی غبار فتنه بنشیند ز راهبرف...
من از جهان به تو نازم که نازنین جهانى......
هرجا که حبیب است به پهلوی رقیب است ......
مگر جانی که هرگه آمدی ناگه برون رفتی؟مگر عمری که هر گه می روی دیگر نمی آیی؟!...
جفا که با من ِدلخسته می کنی، سهل استغرض وفاست که با مردم ِدگر نکنی...
مانند خانه ای که رود صاحبش سفر بستیم دیده بر رخ مردم چو یار رفت ! ...