چه گفته ام که سلامم دگر جواب ندارد ..؟
دم مزن از عشق اگر ره می دهی بر دیده خواب...
چند گویی قصه ایوب و صبر او؟ بس است! پیش از این ما صبر نتوانیم، آن ایوب بود!
ما را چه بی گناه گرفتار کرده ای...
باعث خوشحالی جان غمین من کجاست؟!!
جسم و جانم را ز هم پیوند بگسستی، بس است
دل پشیمان است لیکن ما پشیمان نیستیم
اینکه دل بستم به مهرِ عارضش بد بود، بد ...
وای بر جان تو گر مانند تو یاریت هست
دردِسر می شد وگرنه دردِدل بسیار بود...
از گوشه ی بامی که پریدیم؛ پریدیم
از تیغِ بی ملاحظه ی آهِ ما بترس...
پُر گشت دل از راز نهانی که مرا هست...
ما شعله شوق تو به صد حیله نشاندیم دامن مزن این آتش پوشیده ما را
پروانه بر آتش زده از بهر تو خود را ای شمع تو هم، حرمت پروانه نگهدار!
قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ ..
دگر ﺁﻥ شب ست امشب ﮐﻪ ﺯ ﭘﯽ ﺳﺤﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ من ﻭ ﺑﺎﺯ ﺁﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎ ﮐﻪ ﻳﮑﯽ ﺍﺛﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ..
آن چنان باش ! که من از تو شکایت نکنم ..
بر دل نَهم چه تهمت شادی؟! که شاد نیست...
طبلِ برگشتن بزن ما مردِ میدان نیستیم....
صد فصل بهار آید و بیرون نَنهم گام ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم
ای بیوفا برو که بر این عهدهای سست نی اندک اعتماد که هیچ اعتماد نیست
بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کن بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت