نشسته بود پسر روی جعبه اش با واکس غریب بود، کسی را نداشت الّا واکس نشسته بود و سکوت از نگاه او می ریخت و گاه بغض صدا می شکست: آقا! واکس؟ درست اوّل پاییز، هفت سالش بود که روی جعبه ی مشقش نوشت: بابا واکس... غروب بود، وَ مرد...