پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
داستان کوتاه کفاشکفش های چرم سیاه جلوی بساط کفاش جفت شد. نو بود و بدون درز و پارگی. مرد گفت:- فقط واکس!دست برد و از توی صندوق اش، فرچه و بورس را بیرون کشید. چشم هایش که به مارک کفش ها افتاد؛ لحظاتی خیره مانده بود... کفشِ بلّا!!! مرد، خاکستر سیگارش را با نوک انگشتان کشیده اش، تکاند و دوباره بر لب گذاشت. کفاش آهی کشید.اگر کارخانه کفشِ بلّا با آن همه قدمت و عظمت ورشکست نمی شد چه می شد؟! در همان حال که مشغول برق انداختن کفش ها بود، ...
نشسته بود پسر روی جعبه اش با واکسغریب بود، کسی را نداشت الّا واکسنشسته بود و سکوت از نگاه او می ریختو گاه بغض صدا می شکست: آقا! واکس؟درست اوّل پاییز، هفت سالش بودکه روی جعبه ی مشقش نوشت: بابا واکس...غروب بود، وَ مرد از خدا نمی فهمیدو می زد آن پسرک کفشِ سرد او را واکسسیاه مشقی از اسم خدا، خدا بر کفشنمازِ محضی از اعجاز فرچه ها با واکس برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد-صدای خنده ی مرد و زنی که: ها ها! واکس-چقدر رو...