داستان کوتاه کفاش کفش های چرم سیاه جلوی بساط کفاش جفت شد. نو بود و بدون درز و پارگی. مرد گفت: - فقط واکس! دست برد و از توی صندوق اش، فرچه و بورس را بیرون کشید. چشم هایش که به مارک کفش ها افتاد؛ لحظاتی خیره مانده بود... کفشِ...
نشسته بود پسر روی جعبه اش با واکس غریب بود، کسی را نداشت الّا واکس نشسته بود و سکوت از نگاه او می ریخت و گاه بغض صدا می شکست: آقا! واکس؟ درست اوّل پاییز، هفت سالش بود که روی جعبه ی مشقش نوشت: بابا واکس... غروب بود، وَ مرد...