چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
چقدر جهان می تواند زیبا باشد ، اگر در آن فقط هنر و لذت و عشق وجود داشت ......
تصمیم گرفت و بی محابا آمد خورشید به دشت عشق زیبا آمد آورده برای او انار و گل و سیب باران ستاره تا به اینجا آمد...
خانه ی دل را تکاندمخانه ی دل را تکاند...من به دور انداختم بدخواه او را...او........ مرا...
زیبا تویی که در دل پاییز بهار را با خودبه خانه می آوری......
گل من سرکش و زیباست دل آراست ولی حیف!در سینه جفا و ستم اندوخته است...
همین که میدانم هستی وحالت خوب استدنیایم زیباست...
برف هم دلیلِ عاشقانه ای ستبرای سفر به آغوشت ؛ عشق راهش را پیدا میکند ،،،...
کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببنددلم گرفت از این گردش و از این تکرار ...
ﻓﺮﺩﻭﺳﯽ ﺍﮔﺮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺮﻭﺩﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﺍﻣﺎ !ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮﺗﻠﺦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ........
چه دانستم که این سودامرا زین سان کند مجنوندلم را دوزخی سازددو چشمم را کند جیحون ......
ندیدنت سخت است اما همین که میدانم هستیو حالت خوب استدنیایم زیباست......
شاید زندگىآن جشنى نباشد که تو آرزویش را داشتىاما حالا که به آن دعوت شده اىمى توانى زیبا برقصی.....
آدمی را معرفت باید نه جامه از حریردر صدف بنگر که او را سینهٔ پُرگوهر است...
گویند اصل آدمی خاکست و خاکی میشودکی خاک گردد آن کسی کو خاک این درگاه شد...
وقت استکه بنشینی و گیسو بگشایی......
انسانهایی بودیم کهبه پاک کردن عادت داشتیم،ابتدا اشکهایمان راپاک کردیمسپس یکدیگر را..........
من شاهدِ نابودىِ دنیاى منمباید بروم دست به کارى بزنم ......
درون سینه ام دردیست خونبارکه همچون گریه میگیرد گلویمغمی آشفته ، دردی گریهآلودنمیدانم چه میخواهم بگویم ......
نمی خواهم بگیرماختیار از دست تو اماتو بایددلبر زیبای بی همتای من باشی...
تو فقط آمده بودی که دل از من ببری ؟...
برای من *تو* همه دنیامی ......
هیچکس برای من تو ...نمی شود...
بعضی وقتها تو قهوه میسازیبعضی وقتها قهوه تو رو !...