شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
من یاد گرفته امچگونه زخم هایم رامثل پیراهنم بدوزممن یاد گرفته ام چگونه استخوانم رامثل لولای درجا بیندازمکسی نمیتواندبا من قرار بُگذاردچرا که من زمان های مختلفی هستمو هم زمان که پنج سالگیمدست پدر را گرفته استدست دیگرم داردجنازه اش را می شویدیعنی دلم ریختهو خانه ای که ریخته رانمی شود از زمین برداشتپسگذشته ام راگذاشتم بیاید با منچرا که هیچ جا برای ماندن نداشتچهارشنبه و سه شنبه را یکی کردمکودکی را گذا...