شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
یکی با کلمهیکی با نگاهیکی با رفتنش...گورکَن!عمیق تر بِکَن!تعداد جنازه هایمزیاد است«آرمان پرناک»...
دخمه را اشتباه می گردمیک نِساکِش جنازه ام را بردحالِ روحم هوای سم داردبادِ سرگیجه، مغزِ روحم خورد...«آرمان پرناک»...
بخت سیاهم گوشه ای توی کمینهبخت سیاهم کاشکی من رو نبینهاوضام کلاً تیره و تاره چه جورشخوشبختی مثل یه جنازه رو زمینهحالم رو بدتر کرده از روزای قبلیفکری که مثل مار توی آستینهحتی نمی خوادش خدا خوش بودنم روهر حرکتم انگار زیر ذرّه بینهای کاش بد باشه فقط، خوبیش پیشکشهر اتفاقی گرگِ توی پوستینهچشمم همه ش به آسمونه تا یه روزیرو شونه هام شاهین خوشبختی بشینهتوی سرم از شادیام یه خاطره نیستمثل ترامواییه که بی سرنشینهاز بس خبرهای بدی ...
دلبریحتا در بهشت زهرا.وقتی در جامهی سیاهتبا چشمان غمزدهمُردهای را مشایعت میکنی،تمام آمپلیفایرها لال میشوندو من از یاد میبرمجنازههای ترمهپوشی راکه با صفی از لباسهای سیاهِ بدرقهگراز کنارم میگذرند.بر سنگِ هر گوری قدم میگذاری،می دانم آن مُردهبه بهشت میرود.میدانم قاریانِ کور حتادر پشتِ عینکهای سیاهشاناز زیبایی تو باخبرندو کودکان گلفروش- بیخیال شکمهای گرسنهی خود-آرزو دارند تمام گلهای سرخشا...
من یاد گرفته امچگونه زخم هایم رامثل پیراهنم بدوزممن یاد گرفته ام چگونه استخوانم رامثل لولای درجا بیندازمکسی نمیتواندبا من قرار بُگذاردچرا که من زمان های مختلفی هستمو هم زمان که پنج سالگیمدست پدر را گرفته استدست دیگرم داردجنازه اش را می شویدیعنی دلم ریختهو خانه ای که ریخته رانمی شود از زمین برداشتپسگذشته ام راگذاشتم بیاید با منچرا که هیچ جا برای ماندن نداشتچهارشنبه و سه شنبه را یکی کردمکودکی را گذا...
نگاه کن که چشم هاچطور خاک می شوندچگونه لحظه های بدنخاطره خاطرهبر باد می روند-دخترم !ساعت ها از بر داشتن جنازه ام گذشته استخسته ام-از گوشه ی این تابوت بوی بی رحم نعنا می امدبوته های سبز نعنا را کنار قبر مادرم کاشته بودماین روزهامویرگ های دستم به بن بست رسیده اندو چشم هایم به تاریکی تابوت عادت نمی کننددیدی چگونه خودم را در دست هایش ریختمبوی نعنا می آیدبوی بی رحم نعنا...
من ترسیدمو راز دوست داشتنت رامثل جنازه ای که هنوز گرم استدر خاک باغچه پنهان کردم......
سکوت چه بلایی که بر سر آدم ها نمی آورد..!یک دنیا حرف نگفته صف میکشد پشت دیوار لب ها..چه بغض هایی که دفن میشود در گلو..حتی هوا هم هوای دلخوری میشود..سکوت است دیگر..!شاید مملو باشد از حرف هایی که نیمه شب در صفحه ی چت هایتان تایپ شدند اما سرنوشتشان پاک شدن بود..نه شنیده شدن..سکوت هوای دلگیری دارد..!بغض سنگینی دارد..!غم سهمگینی دارد..!سکوت جنازه ی احساسی است که به دست خودمان به دار کشیده شده......
تمامی جنگل بر خورشید نماز می خواند ولی ز خیل درختان ، به رغم باور باد در این نماز یکی به نخواهد نهاد سر بر خاک!...