جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
آدم بالاخره یک جا باید شب را تمام کند. بلند شود کاری کند، چراغی روشن کند مثلا. حالا هر کس یکجورش را بلد است. من اینجوری شب را تمام می کنم که چشم هایم را می بندم و پشت پلک هام از روز قصه می سازم. روز را می آورم در متن خودم، در بطن زندگیم. انگار که عادی. انگار که همیشگی. بعد که چشم باز می کنم و می بینم هنوز شب است گوشه دلم یکی می خندد که به جهنم! من که پشت پلک هام روز را دارم. به آن واضحی! به آن همیشگی! آدم بالاخره یک جوری باید ادامه پیدا کند. من ه...