نه عقابم، نه کبوتر، اما چون به جان آیم در غربت خاک، بال جادویی شعر، بال رؤیایی عشق، می رسانند به افلاک مرا.
گفت: «مرا یادت هست؟» دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟ و چرا آدم ها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم؟ «سال بلوا، عباس معروفی»