دلتنگم... دیروز آمده بود، با یک شاخه گل و با همان لبخندی که عاشقش بودم... گریه کرد و گفت دوستت دارم... گفت دلتنگ من است و بی من نمی تواند نفس بکشد... همان حرفهایی را زد که می دانستم از ته دل می گوید... دلم برایش تنگ شده بود، حسرت...