همیشه یه روز بین خوشیا و خوشحالیامون یه اتفاقی میوفته که لبخند روی لبمون و تبدیل به اشک توی چشممون میکنه یه روزی یه ضربه ای میخوریم که جای کبودیش تا سال ها میمونه ضربه ای که فراموش کردنش خیلی سخته تحمل کردنش سخت تر
نمیدانم اکنون که برایت مینویسم خاک با چهره ی زیبایت چه کرده نمیدانم شادی یا غمگین سخت بود از دست دادنت تو نیز رفتی و قلب مرا با خود بردی من ماندم و قطره های اشک که گونه هایم را در بر میگیرد:(