من همان ابرم که از بس بغض دارد در دلش حجمه ی سنگین او بر روی افتاده است آنچنان بیگانه گشتم با خودم که مدتی است سایه ام پشت سر مردم به راه افتاده است قاب عکسی را تصور کن که طرح چهره اش در گذار عمر از برج نگاه...
حالا که تو از پشت شهر بارونو و پنهون اومدی خالی تر از حرف سکوت با شعر بارون اومدی پنهون نکن این لحظه رو تا این صدا زخمی نشه این رهگذر با این هوا دلخوش کنه خالی نشه دلخوش کنه خالی نشه موهاتو باد میبنده و این با تو سر...
اگرم از مه و دلدار خبر بود دگر نیست به چنین روز دچارم که ز انوار گذر نیست منو دل خسته از این بغضه گلوگیره سکوت اگرم کاسه ی صبری به کف ام بود دگر نیست مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز , مصلحت نیست که از پرده...