محبوبم ...
امروز هم بی تو گذشت.
چشم من به ندیدنت عادت نمی کند؛
زبان نامت را به سختی در دهانم می چرخاند؛ دست ها بلا استفاده و گوش هایم صدایت را ...
روزگار غریبی ست و درد هر بار یکی از اعضای تنم را احاطه می کند.
شاید برای همین است که قلب و مغزم، با آنکه همیشه کنار تواَند؛ بیقراری هم می کنند.
قلب... مثل مادری که جنگ، جنازهٔ فرزندش را هنوز پس نداده است
و مغز... چون پدری که در تنهایی و خلوتش، به آرامی می گرید.
چه تشبیه مسرت بخشی...! که هربار به یادم خواهد آورد ...
هرگز، فراموش نخواهی شد ...
ZibaMatn.IR