100 متن کوتاه سهراب سپهری ۱۴۰۳ جدید 2024
کپشن سهراب سپهری برای اینستاگرام و بیو واتساپ
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته
می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تب دار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار.
تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود ، گر نشود
حرفی نیست
اما
نفسم میگیرد..
در هوایی که نفس های تو نیست...️
هیچ کس با من نیست
مانده ام تا به چه اندیشه کنم !
مانده ام در قفسِ تنهایی ،
در قفس می خوانم
چه غریبانه شبی است ،
شب تنهایی من...
شب خوش
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ،
می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود...
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را،خاطره را،زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
هیچ کس با من نیست
مانده ام تا به چه اندیشه کنم
مانده ام در قفس تنهایی
در قفس میخوانم
چه غریبانه شبیست
شب تنهایی من
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
من نمی دانم که چرا می گویند :
اسب حیوان نجیبی است
کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست …
من زنی را دیدم
نور در هاون میکوفت
ظهر در سفرهٔ آنان
نان بود
سبزی بود
دوری شبنم بود
کاسهٔ داغ محبّت بود ...
من که در لختترین موسم بی چهچهی سال تشنهی زمزمهام ، بهتر آن است که برخیزم ، رنگ را بردارم ، روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم ...
در دل من چیزیست ؛
مثل یک بیشهی نور مثل خواب دم صبح !
و چنان بیتابم که دلم میخواهد ،
بدوم تا تهِ دشت ، بروم تا سر کوه
دورها آواییست ، که مرا میخواند
صبحها وقتی خورشید در میآید متولد بشویم ، هیجانها را پرواز دهیم روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، گل نم بزنیم آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی ...
صبح یعنی پرواز
قد کشیدن در باد
چه کسی می گوید
پشت این ثانیه ها تاریک است
گام اگر برداریم روشنی نزدیک است
زندگی جیره ی مختصری است…
مثل یک فنجان چای…
و کنارش عشق است،
مثل یک حبه قند…
زندگی را با عشق،
نوش جان باید کرد…
قایقی خواهم ساخت / خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب / که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق / قهرمانان را بیدار کند.
مثل کبریت کشیدن در باد
زندگی دشوار است
من خلاف جهت آب شنا کردن را
مثل یک معجزه باور دارم
آخرین دانه کبریتم را
میکشم در این باد
هرچه باداباد
شاخه ها پژمرده است
سنگ ها افسرده است
رود می نالد
جغد می خواند
غم بیاویخته با رنگ غروب
می تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب.
پدرم دفتر شعری آورد
تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند
و مرا برد به آرامش زیبای یقین
زندگی شاید شعر پدرم بود که خواند
زندگی موسیقی گنجشک هاست
زندگی باغ تماشای خداست...
زندگی یعنی همین
پروازها، صبح ها،
لبخندها، آوازها...
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرکی هست و چراغی مرده
(سهراب سپهری)
چه هوایی ؛ چه طلوعی ؛ جانم ...
باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم
آرزوهایم را، بدهم تا برساند به خدا ...
دیوار حاشا بلند ست
سهراب !
نسیم هم بتراود
نم پس نمی دهد
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
مزرعه زیر هجوم
و
مترسک، شب و روز
مترسک، جیغ و باد
مترسک، ترس و لرز
قارقار ... مترسک تنها
چه کسی جیغ مترسک را شنید؟
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاریچی
مرد گاریچی در حسرت مرگ"
سهراب سپهری:
زندگی چون گل سرخی است
پر از خار و پر از برگ پر از عطر لطیف
زندگی جنبش و جاری شدن است از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند...
شور میشود
هر چشمی که تو را میبیند
-آروین شاه حسینی
جای قایق
تابوت نشسته است
جای آب
دست های مردم!
نمی دانم آن دوردست
سهراب ایستاده است
یا چهره ای دیگر جای او...
«آرمان پرناک»