پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
امشب دلم یه اغوش میخاهد....یه پناه... یه دست نوازش...یه شانه بی منت...خدایا !امشب زمین نمی آیی؟!...
گوشه هر شعریبا عصبانیت نوشته امهنوز یادم نرفتهچگونه با کارهایتدلم را به بازی گرفتیو چگونه فحشا رادر قالب عشقبه آغوش تنهایی ام تعارف کردیشاید بی ربط به نظر برسد امابعد از توهر جا حرف از دوست داشتن می شودحس می کنماز عشق بیزارم...