وقتی می گویم دوستت دارم گونه هایت دیدنی ترین جای دنیاست
شبیه بمب ساعتی ست خنده هایت... تو بترک از خنده من بمیرم...
نوشتن کار توست کمی بخند حتی شده بی دلیل که نستعلیق لبانت دیدن دارد
دخترانه بودنت را دوست دارم اینکه می توانم موهای بلندت را تار به تار با لذت ببافم و میان هر گره اش هزاران بار دل ببازم اینکه می توانم از لاک ناخن هایت برای رنگ گل ها استفاده کنم و از ظرافت اندامت بردارم تا بال برای پروانه ها بسازم...
دوست داشتم کنارم باشی تا از بودنت با گلدان های لب پنجره ساعت ها حرف بزنم و وقتی صدایت می زنم آسمان از شادی زمین را غرق در باران کند دوست داشتم کنارم باشی با من اندکی ابر بنوشی که وقتی اسم باران می آید هر گوشه زمین عشق را...
تو را باور کردم طوری که در رویا هم برای هیچ کس اتفاق نیفتاده بود تو را باور کردم گذاشتم در قلبم کوچه،خیابان،شهر و حتی دنیایی بسازی که تجلی بهشت باشد تو را باور کردم و مزه خوب زندگی را در لبانت پیدا کردم که هر کدام از بوسه هایت...
گرمای عشق تو را از هر فاصله ای حس می کنم که زبانه می کشد در من گرمی محبتت باید به تو بگویم چقدر خورشید در آغوش توست که من سال هاست در تب عشق تو می سوزم و چشمانت تنها پنجره ای ست که زیبایی ها را آورده که...
اوضاع همیشه همینطور نمی ماند روزی می رسد معجزه ای اتفاق می افتد و تو آنقدر عاشقم می شوی که هیچ صدایی جز ضربان قلبم نمی شنوی و هیچ راهی جز چشمان نم گرفته ام نمی یابی آن روز که به من می رسی زمین از گردش باز می ایستد...
در آغوشت می میرم تو قبرم را تنگ تر کن
با بعضی دلخوشی ها می توان سال ها زندگی کرد مثلن وقتی دستانم را می گیری دنیا برایم فرق می کند با من قدم که میزنی زمین را دوست دارم موهایت بهترین راه برای مرتب کردن زندگی ست چشمانت همیشه تصویر بهشت را پخش می کند آغوشت تنها جایی ست...
اواخر زمستان همیشه خیال انگیز ترین فکرها را همراه دارد که به ازای یک آمدن می توان دل تمام خانه ها را تکان داد لب پنجره را باز کرد و از گلدان خالی اتاق برای نبودن گلی که نیست دلجویی کرد می شود "تو"یی را در خیال کاشت و لب...
شک ندارم که بگویم آن شب هنگام پوشیدن لباس مرا یادت نبود نمی دانستی وقتی قند را بر سر تو و دامادت می سابیدند ابرها را بر سر من نگون بخت می سابند نمی دانستی وقتی مردم دعای خوشبختی تو را می خوانند انگار مرگ مرا می خواستند نمی دانستی...
به من بگو دوستت دارم من اندیشه پرواز بدون بال را دارم
گوشه هر شعری با عصبانیت نوشته ام هنوز یادم نرفته چگونه با کارهایت دلم را به بازی گرفتی و چگونه فحشا را در قالب عشق به آغوش تنهایی ام تعارف کردی شاید بی ربط به نظر برسد اما بعد از تو هر جا حرف از دوست داشتن می شود حس...
آمدی رنگ زندگی ام را تغییر دادی تا عشق در من به هوای تازه برسد حالا که رفته ای مهم نیست چند روز باید بدون تو سر کنم وقتی می توانم فقط به تو فکر کنم که هر لحظه در من متولد می شوی و عشقت آنقدر در من رخنه...
یلدا شب چشمان توست یک عمر نگاهت کنم وقت کم می آورم
گلدان به گلدان تو را بوئیده ام اما هیچ گلی عطر تو را لو نداد خیابان به خیابان آواره تو شدم اما هیچ خیابانی نشانی از تو مسیر قدم هایم نکرد آرزو به آرزو تو را دعا کردم اما خدا به آرزویم پا نداد بانو! در خواستن تو من خسته...
حال ابری ام باران می خواست تا زمزمه نبودنت را بخوانم که شاید آسمان دلم کمی سبک شود من تو را دوست داشتم وقتی قلبم پر از اعتماد شده بود من تو را می خواستم وقتی کرشمه هایت هر لحظه بهار را می آورد راستش را بگویم مدت هاست دیگر...
آنقدر از تو گفتم آنقدر از تو نوشتم که تمام شهر عاشقت شده اند باید آرایشت را در شعرهایم عوض کنم رقیب خیلی زیاد شده
هوای سرد بهانه بود قلبت برای دیگری می لرزید
راهی برای بی خیالی در پاییز نیست وقتی عشق را از سینه ام کنده اند و جایی برای گذاشتن مرهم نگذاشته اند که بتوانم برای ادامه زندگی دوست داشتن را امتحان کنم در پاییز مدام یادی از خاطره ای بر زمین می افتد و مجال نمی دهد آرام بنشینم راه...
برای دیدنم پلی بگذار شاید فردا برگشتی
در آسمانم بمان من ماه را با تو می شناسم
ویرانم مگر نمی بینی صدایم بم است!