شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
من درون خویش طغیان میکنم؛زندگی آرام است.من مدام فریاد میزنم؛زندگی سکوت میکند.درد تا مغز استخوانم تیر میکشد.زندگی با خنده ای بر لب سیگار میکشد،و دودش به چشم من میرود.او چقدر خونسرد است؛و من خون گرمم را بر پیشانی او میمالم،تا دشواری وظیفه ام را یادآور شوم.آه ای انسان؛ تو در میان این همه درد و رنج باز هم تنهایی.باز هم چشم اُمیدت خون آلود است.آه ای تبارِ غمگینِ فرود آمده بر قلب و ذهنِ آدمی.آه اِی انسان ...!...