پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پلکهایم را روی هم فشار می دهم...سنگین شدن و درگیری ماهیچه مغزم را، به خوبی حس میکنم.!موج های منفی و افکار لعنتیِ شب و روز درگیر من،به ذهنم هجمه می آورد...سعی اش،برای عصبانیتم مرا به نقطه جوشِ خود،می رساند..دستانم را به حالتی باز،وپرخاشگرانه روی دو نیم کره سرم قرار می دهم،آنگونه که انگار گویم:دست به فرار زنید،این جسم تاب وتوانش را به صفر رسانیده..رشته پهن امانم بریده می شود،افکار منفی،چنان چهار پایانی باسرعت روی مغز هم اکنون خسته من، چها...