پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بود در آغاز راهم ، چاه و یک بیراهه ایپس بدیدم در میان خواب و رویا چهره آراسته ایداشت آن مرد نوری از خود ، مثل ماهبود احساسم به او ، مانند همراه و پناهدر نگاه و در کلامش بود، یک شایستگیتا که گویم مشکلم را با بسی آشفتگی تا که فهمید آن بزرگوار، این منه درمانده راآشنا کرد او مرا با قلب خود، پاینده راگفت من آمده ام، تا که کنم کارت گشانیست نامم چیزی جز نامی به مانند رضارو به من کرد و بگفت گر بودی...