مبینا سایه وند
در دنیایی که دم از اصالت زنند فخر فروشی کجای جهان را گیرد جایی؟!
در شگفتم که چرا
از عشق می آید ستوه؟!
پس نگو فرهاد چرا
دل را بکرد از آن کوه!
مبینا سایه وند
مرگ می باشد همه دنیای عاشق پیشگان
می کُشَم من می کُشی تو این بود دنیایمان
مبینا سایه وند
دگر در دلم نیست هیچ آرزو
دگر نیستم ، نسخ قلب او
دگر من همان دختر قلب شب
که بیدار نمانده است برای او
من آنم همان دختر دشت و کوه
که غم نیست جایش در قلب او
دگر نیستم خیره به پنجره
که باران ببارد دلم تنگ او
من...
رسیدن به تو معنای قشنگی دارد؛
با تو معنای قشنگی این قشنگی دارد!
کاش الله ببیند دل بی تاب مرا:(
چون این قصه فقط با تو قشنگی دارد:)
مبینا سایه وند
ای که جان در دست توست؛
بگذار از این شب بگذرم...
حافظم فالش نکو گردید،
یلدا هوایش کرده ام...
یلدا مبارک
مبینا سایه وند
تو همانی که نمیمانی و من بر سر هر کوچه
ز گرمای دو دست تو و آن فرد بدل نام خودم نیز بلرزم..
تا که آنگاه دو چشمان مِه آلوده من دزد نگاه تو شدند،
دست او را بفشردی و مسیرت ز مسیرم، کوچه ها فاصله انداختی...
مبینا سایه وند
پس از آن شب که قرار بر بارش چشم بشد
سیلی آمد، ولیک باغ قلب خشک تو هیچ از آن خیس نشد...
در خیال خود بُودی بوستان عشق و عاشقی
بی خبر بودی از این کویر خشک ساعتی....
مبینا سایه وند
من همان بودم که در سرمای دِی
هیچ نلرزیدم ولی
باز امان از انتهای کوچه ای، که شدم بیدی
ز فوت تو در آن چشمان خاک الوده ای؛
که با بوسه بر آن پیشانی اش،
لرزش من را در آن کوچه تو تثبیت کردی...
مبینا سایه وند
من عاشقی بی عشقم، در کنج این ویرانه
خوانم خودم را عاشق ،چون گشته ام دیوانه
حالم بسانه پاییز چون که گریختند از او
زنده به گور کردند، برگ های پر آرزو
مبینا سایه وند
گیسوانت را رها کرده ای در دست باد؛ امان از عطر مویت و آغاز موسم خزان....
مبینا سایه وند
شهریوری از جنس تابستان؛
ولی معشوق پاییز!
مبینا سایه وند
گویند چرا پاییز فصل دانش است؟
همانا فصل بی پروایی و آسایش است؛
پاییز بیاموزد وفای برگ را بر آدمی؛
عشق موصولی و واصل بر صفا و همدمی..
مبینا سایه وند
تیر را با هدف عشق تو کردم سپری
مردادم برفت از دست با بی خبری
تا که وقتش آمد آن شهریور پاییز بوی
خبر آمد که تو رفتی، بی هیچ اثری
مبینا سایه وند
آسوده خاطر باش
که اگر بار دگر متولد می شدم؛
باز هم چهره ات آسمانم،
و چشمانت ستارگان شب تارم
می بود....
مبینا سایه وند
گذاردم گام های سبزفام در دفتر زندگیت
من همان شهریورم سبز آمدم،
زرد به بادم دادی..
مبینا سایه وند
دارم از تو عکس هایی با یاد آن نمک هایی
که پاشیدی بر زخم هایی
که انتقامش را گیرد روزی خدایی
مبینا سایه وند
شب که از نیمه گذشت
آسمان چشمانم ابری شد
تا که با فکرت در ذهنم روانه شدی
اشک از چشمانم جاری شد
مبینا سایه وند
بود در آغاز راهم ، چاه و یک بیراهه ای
پس بدیدم در میان خواب و رویا چهره آراسته ای
داشت آن مرد نوری از خود ، مثل ماه
بود احساسم به او ، مانند همراه و پناه
در نگاه و در کلامش بود، یک شایستگی
تا که گویم مشکلم ...
حکم رانی میکند غم بر دیار این دلم
چشم چرانی میکند دنیا به یار این دلم
اشک جاری میکند از بهر این دیوانه دل
حال او را هی گل الود میکند،تاریکه دل
در تنش آرامشی از جنس ناآرامی است
در نگاهش،در بنایش، ساختار، آلامی است
از صدایش اندکی آزردگی آید...
می شود دریا شد و با آسمان یکرنگ شد
همبسانه کوه شد و این دل ها هم سنگ شد
می شود انسان شد و از آدمیت سلب کرد
می شود آدم بود و انسانیت، کم رنگ کرد
مبینا سایه وند
ذره کاهی بودیم و از ما چه کوهی ساختند
مشت خاکی بودیم و از ما چه ناسی ساختند
چون بشد آدم شریف خلق و مخلوق و زمین
هر ملائک را بر او سجدهء خاصی ساختند
بعد از او انسانیت آمد ، شد اهداف زمین
چونکه سخت باشد عمل ،هی ناسپاسی...