پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
می خواهم از تو بنویسم و تمام جهان دلنوشته ام را بسرایند...تا تو لذت بخش ترین لبخند دنیارا بزنی... و من زیباترین لبخند دنیارا ببینممی خواهم عطر وجودت تمام جهانم را پر کند..تا شراره هایِ تبدارِ وجودم خنک شوند می خواهم تورا را همچون یک نسیم در آغوش بِگیرمتا نفس هایم تازه شوند ..ای دردت به جان این دلیار بی قرارت،ای دردت به جانِ منه بی تو نابودت..اجازه بده نوازش کنم دل ناآرامت را...اجازه بده پرستش کنم آن سیاه چاله دلفریب...
من میگم بیا امشب به من فکر کن...یه جوری که با بقیه شبا فرق کنه...یه جوری که حس کنم دل توام میخواست الان پیشم بودی...یه جوری که حس کنم بوی لیموترش تازه تن قشنگتو...یه جوری که آتیش بگیره وجودم از گرمای حس کردن تو....بیا امشب یه جور واضح تر...یه جوره نزدیکتر اصلا یه جور ناجورتر عاشق هم باشیم..امشب شب ماست...شب دیوونگی...دلنوشته از امیر پاشا فدائی...
من خواستم ولی نشد!خواستم لبخندت بشم نشد خواستم عاشق ت بشم، نشد خواستم زندگی کنم باهات ، اونم نشد..!شایدم من حق نداشتم چیزی ازت بخوام. ..همیشه همینجوری بود..خواستن واسه من نشدن بود...واسه تو که مهم نیست..فوقش ضرب آهنگات بیشتر میشه. فوقش چند روز دپرس میشی..فوقش آرایشت بیشتر میشه .فوقش کتاب بیشتر میخونی..فوقش خرید بیشتر میری...اصلا ضرب المثل دارندگی و برازندگی رو واسه تو ساختن...ای به گور پدر اون چشات که دل و دین و دنیای منو گند زد ...