سه شنبه , ۱۱ بهمن ۱۴۰۱
هر آدمی از عشق یه سهمی داره....سهم بعضیا یه نگاه موقع عبور از هم،سهم بعضیا یه تپشه موقع دیدن چشمهای هم،سهم بعضیا قد یه بوسه اس توی مستی،سهم بعضیام چند روز عاشقیو و یه عمر مرور خاطراته،سهم بعضیا وصال یاره،سهم بعضیام جدائیه...عشق قصه ی شاه پریون نیست که با یکی بود یکی نبود شروع بشه و همیشه تهش رسیدن باشه.....گاهی عشق به معنای نرسیدنه،نرسیدن به کسی که دوستش داری.شاید قصه ی تلخی باشه شاید پر از غصه و درد و رنج باشه ولی عشقه دیگه کار...
آیاآنقدر دوستش داری که بگذاری فراموشت کند؟ آریا ابراهیمی...
پاییز را ببین،چه بی منت می بخشدتمام رنگ های زیبایش را به لحظه های ما! و چه سخاوتمندانه با قطره های بارانش دقیقه های ما را عطر عاشقی می بخشدنگاه کن به زاویه طلوع خورشیدش که ذرات طلایی نور را مامور گرمای ثانیه هایمان می کندکائنات داستان قشنگی از عشق را تعریف می کند، دستت را بده، اینجا چهره ی عشق آسمانی است.....
ببین زمستان جان،بیا اول کاری سنگ هایمان را وا بکنیم... سوز و سرما با تو،راضی کردن یار با من !آن برف های ریز ریز با تو...متر کردن خیابان با من !قندیل های گوشه ی نادوان با تو ،ماهر ترین عکاس شهر شدن با من !سازه عاشقی با تو ...رقص با من !سرد ساختن دنیا با تو،گرم کردنش با من!لرزاندن دل با تو،التیامش با من !فقط قبلش رخصت بدهحسابم را با این پاییز بدقول صاف کنم،گویا فراموش کرده من اینجا منتظر کسی هستم!...
تو شیرینی! تو زیبایی همیشه! کمی دور و همین جایی همیشه! تو را تنها تو را من می نویسم که در حکم الفبایی همیشه! غزل گیرم نباشد دست من نیست خودت شعری و می آیی همیشه! زمان در عاشقی معنا ندارد تو دیروزی! تو فردایی همیشه! و خواهش های من نبض کویر استعطش دارم به دریایی همیشهچه بی صبرانه غرقم در هوایتدر احساس و تمنایی همیشه! نوشتم یادگاری تا بماند: تو محبوب دل مایی همیشه! ◽شاعر: سیامک عشقعلی...
بعد از تو بعد از تو دائم با خودم درگیر هستمشاکی ترین آواره ی تقدیر هستم وقتی مرام و مذهبم جز عاشقی نیستخواهی نخواهی لایق تکفیر هستم مثل پر کاهی که می افتد در آتشدر التهاب و چرخش و تغییر هستم صد مولیان دردم به تیمور نگاهتجغرافیای مانده در تسخیر هستم در جای جای گوشه ای با دام چشمتگاهی سمرقند و گهی کشمیر هستم دیوانه ام از بس که با زلف سیاهتشرمنده ی هر دانه ی زنجیر هستم بختت سپید ای کوه لبریز محبتیک ژاله برف ...
با هزاران چشم گاهی بد مراقب هستی و دزد اما پیش چشمت منزلت را می برد! عشق مثل آسمان آبی ست از هرجای شهر یک نفر یک روز می آید دلت را می برد! 🟩 شاعر: سیامک عشقعلی...
عشق به این نیسترنگ چشماش رو مشخص کنیدوست داشته باشی ،قدش بلند باشهیا پوستش سبزه باشهجذابی چشماش رو در نظر داشته باشیبرات مهم باشه از فلان رنگ خوشش بیاددلت بخواد سیاستمدار باشهیا نهیه بچه درس خون عینکی که فقط حواسش به کتاباشهاصلایه آدم خیلی ثروتمندکه وقت شمارش پولاش رو هم ندارهیایه روستایی صاف وساده باشهنه نهاینا هیچ کدومش مهم نیستهمون لحظه ای که میاد و قلبت به تپش می افتهمی فهمیکه هیچ کدوم از ملاک های تو ذهنت ...
به آغوشم بگیرتا دنیا سر در گم شودو برای همیشه سر این دو راهی بماندکه عاشقی...از پاییز شروع شده استیا آغوش گرم تو؟!...
همچو باد رهگذری روزی به کوی یار سفر خواهم کرد!!!نفس مالا مال درداس اما به عطرخوش آغوشش معطر خواهم کرد...!!یک جان خسته دارم که آن را هم فدای زلف پریشانش خواهم کرد...بغل و بوسه هایم از آن اوست شرم است !بگویم ولی بوسه بر پیشانی خواهم کرد.به یاد چشمانش که افتاده باز در نظرم دلم را در لاب لای دلتنگیهایم آرام خواهم کرد.،!!من همانند خانه متروکه ام اما با یادش خانه ویرانه آباد خواهم کرد....!غزل عشق زعاشقی است اما روزی در رسم عاشقی بر دلش کاشا...
اسمان دل چرکین شده استوابر ها اشک میریزند.زمین شکسته شده استودرختان عریان شده اند.پرستو ها خانه هایشان را رها کرده اند وحیاط خانه را فرشی رنگین از برگها در بر گرفته.اب حوض به مرداب فراموش شده می ماند،سقف خانه چکه میکند ،پله های چوبی شکسته است،گرد خاکستری بر اهل خانه استر پوشانده،گل های باغچه مرده اند،خاک عطر نمناک خود را از یاد برده است،دیوار ها یخ زده اند ،وساعت بی ملاحظه وبا خیال راحت درخوا ب عمیق فرو رفته است .ردپای...
روزهای پاییزی می گذرد و برگهای درختان در انتظارت بی جان می شوند اگر آمدی، سر راهت نخ و سوزنی بیاورتا آخرین برگها را بدوزیم.برگهای درختی که دیروز کنارش بودیم!نه،شاید سپتامبر بود؟دیوانه شده ام!شاید سال ها قبل...بگذریم نیمه نوامبر نزدیک است، آخرین برگها در انتظارت عاشقی میکنند. 🍂ص🍁...
من اگر روزی بخواهم عشق نقاشی کنمیکطرف دل یکطرف اعجاز را خواهم کشیدنقش تنهایی خود را یک قناری در قفسآنطرف با عشق تو پرواز را خواهم کشیدعاشقی را گر بخواهم با قلم معنا کنمنقشی از یک کوچِ بی آغاز را خواهم کشیدگر بگویی عشق را جور دگر تَرسیم کنجادهٔ پر از نَشیب راز را خواهم کشیدگر بگویی در کبوتر عشق را نَقشینه کنآسمانی بی غمِ شهباز را خواهم کشیدگر اسیری را بخواهم خوب نقاشی کنمدر قفس، غمگینیِ یک باز را خواهم کشیدآروزی...
دست مریزاد که بی من میتونیمنو از تو دلت می پرونیکاش کمی حال من رو بدونیمیری موهای من گندمی شهکاره من بغض و سردرگمی شهعاشقت شاعرِ مردمی شهواسه قلبم تو فرمانروایی...این همه زار زدم پس کجایی!؟از خودی می خورم دردم اینهبسمه این همه بی وفاییخستمه!وای عجب ماجرایی...😔دل که از سنگ و اهن نمیشه×دل تو غمها پناهنده میشهعاشقت بی تو خواننده میشهتو خودم بی تو دادگاهی میشهمن به جای تو همبازی میشهتا به زندونِ تو راضی میشه......
عشق درد است اما تو دلیلش باشی هیچ عیبی نداردتا زمانی که با هم هستیم ، حاضرم هر دردی را تجربه کنماشک باران...
پنهان کردن بی فایده است.آدمی وقتی عاشق می شود،چنان خواب که از چشمان کودکی جاری است؛ نگاهش همه چیز را لو می دهد......
در کنارت حضرت محبوب و جانان نیست، هست؟لحظه لحظه منتظر ماندن که آسان نیست، هست؟دل گرفتار کسی باشد که سهم دیگری ست هیچ فرقی بین آزادی و زندان نیست، هست؟تو کنار خاطراتش، او کنار یار خودحال تو با حال او هرگز که یکسان نیست، هست؟ گرچه فهمیدی دلت بازیچه بوده دست اومرد عاشق لحظه ای درگیر جبران نیست، هست؟چشم ابری قاصد غم های در دل خفته استظرف صبرت می شود لبریز، پنهان نیست، هست؟گرچه رفتن قسمتی از عاشقی کردن شده است ...
دل را چه کنم...در عاشقی و شعر تو باران آمداز گوشه چشم من هزاران آمداشکم لب و گونه را دوانید و برفتدل را چه کنم هق هق و نالان آمد1401/05/24...
در خانه فاجعه فریاد می کشد ریشه از دل خاک می کشد هر روزعاشقی در فراق معشوق اش با غم تریاک می کشد هر روزمی کشد با غم عشق سوخته را می برد با خود تا رها باشیمی برد تا پوچ تر از پوچ شوی در نقش ولگرد قصه ها باشیخسته ای از خود که در پشت یک مشت خاطره به جا ماندی خسته ای از خود که یارت را تا به شهر وسیع غم راندی تصویر خود را در آینه خالی از حس یک مرده می بینیشدی عروسک خیمه شب بازی خود را یک بازیچه می بینیبه روی ساز مخالف کوکی ساز...
در پریشانی موی فر یاردر هراسانی چهره اش بی اختیاردل سپردم دل که بردش بی رحمگیر کرد دلم به مویش در خمناگهان سر داد فریاد عقلمبه سطوح آمددگر او کم کموای ای دل که تو خاموش باشکم بگو باشی برایم ای کاشدل بگفت ای عقل تو آخر کیستیحاکم و فرمانروایم نیستیمن ز تو فرمان نگیرم هرگزچون که یار است حاکمم نه هر کس در همین بهبه چشمم ترسیداو مثال کودکی هی لرزیدکودکی که پدر و مادرشدعوا کرده و نیست یاورشچشم هایم که به ناگه پر ...
سخن عشق را دوست می دارمو بر دیده های خود لازم می دانمکه زیبایی عشق را بیننده باشندو بر این باورم که عشق را باید فهمیدو آمیخته خواهم کرد جوهر عقل و قلب خویش راتا در رویای نزدیک بودن به توبه معنای حقیقی تو را صاحب شوم امیررضا بارونیان...
[بسم الله الرحمن الرحیم]دل به تو دادم و چیزی جز نگاه تو از قاب عکست نصیبم نشد.تنها کسی شدی که دل از من ربایید.می دانی چرا؟زیرا آهن ربای مهربانی و عشقت بد جور گیرا بود.هرچند....نگاهت کردم، نگاهم نکردی...عاشقت شدم، عاشقم نشدی...مهم بودی، مهم نبودم...عزیز بودی، عزیز نبودم...اما...دل از تو پس نگرفتم و نگاه از تو بر نگرداندم زیرا می دانم نهایت خسته می شوی از گلایه های من.هرگاه دلم هوای تو کرد رفت و دیگر بازنگشت زیرا آهن ربایت همانن...
ای خزان از عشق بالاتر چه میدانی بگورنگ زیبایت چه زیباتر چه میدانی بگوگیسوانت سنگفرش عاشقانعاشقان را عاشقی کردن چه میدانی بگو...
کی تموم میشن روزای بی تو کی نمیبینم چشمای خیس ازچشمای تومن خیلی دورم نمیرسه به غم دیگه زورم...
عاشقی را شرط اول ناله و فریاد نیست/تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست/عاشقی مقدور هر عیاش نیست/غم کشیدن صنعت هر نقاش نیست......
از شما پنهان نباشد ازخدا پنهان که نیستعاشقش بودم همیشه عاشقی در حد بیست...
یک بوسه از آن لپ تو با ناز گرفتم خود را که به آن راه زدی باز گرفتم انگشت تعجب زده ات را که گزیدی لب های خجالت زده را گاز گرفتم از باغ لبت مست شدم مثل قناری حتی سر تو مدرک آواز گرفتم دارم زده موهای تو با تار طلایی با هر نت این دار تو یک ساز گرفتم تا اوج نگاه تو مرا جلد خودش کرد از آبی چشمت پر پرواز گرفتم عاشق شدنم باعث شاعر شدنم شد از قدرت چشمان تو ایجاز گرفتمارس آرامی...
دل اگر عاشق نباشد ساز می خواهد چه کار؟بی تو این اشعار من آغاز می خواهد چه کار؟ با بنان خود چه زیبا می نوازی تو، ولیشور شیرینم دگر شهناز می خواهد چه کار؟در نگاهت با نگاهم حرف ها داری ولیمرد عاشق در نگاهش راز می خواهد چه کار؟با سکوتت حرف ها داری تو با من میزنینازنینا گوش من ایجاز می خواهد چه کار؟ای که گفتی در حضورم آسمانی می شویفرض کن قلبم کبوتر، باز می خواهد چه کار؟بر کنارم آمدی تا حال من جویا شویشاعری را بعد مُردن ...
و من آهسته آهستهآرام آرامدر لحظه ای که فکرش را هم نمیکردمبا نیم نگاه توبا موهای پریشانتو خنده های ریزتاز این رو به آن رو شدمبلهمن از دوباره متولد شدمکجا بودیکجا بودی؟زندگیمکه این همه من ،سیاهی دیدم...✍مهدیه باریکانی...
در این قسمت از زندگی،فهمیده ام که گاهی تمام دنیا،خلاصه میشود در یک آدمیا بهتر است بگویم گاهی یک آدم،در وجودش دنیا را حمل میکند.انگار یک جایی از زندگی،یک نفر سر وکله اش پیدا میشود که حتی ذره ای شبیه دیگران نیست.یک نفر که روحت را نوازش میکند و با تو از غیرممکن ها سخن میگوید.با تو رویا میبافد،باتو امیدوار میشود،با تو زندگی میکند.یک نفر که شبیه توست....انگار خدا میدانست در این دنیای لاکردار باید کسی باشد که مرا بفهمد و در پیچ و خم...
یکی باید باشد ،خریدار تمام بی حوصلگی هایتیکی که وقتی دلت از زمین و زمان شاکی است،بدون پرسیدن سوالی، شنوای حرف هایت باشد!یکی باید باشد برای قدم زدن زیر باران بهاری...یکی که ترس از خیس شدن نداشته باشد،کسی که چتر را همراه خودش نیاورد...!یکی باید باشد، نظر بدهد مثلا بگوید این رنگ زیباییت را چند برابر میکند،یا بگوید فلان پیرهنت اصلا برازنده ی تو نیست...یکی باید باشد،صبور ، دانا، عاقل... که بتوانی الگو قرارش دهی...بتوانی رویش حساب...
🌿🌿شاه بیت غزلم گیر دو چشمان تو شددل غمدیده ی من بند به زندان تو شدروزهایم همه رفتند و غمت باقی ماندچشم هایم به رهت مانده و گریان تو شدهمه جا پر شده بود از بدی و ظلم و جفاخوبی و مهر و صفا با لب خندان تو شدگرچه با فصل بهاران همه جا سبز شوداین نشاط دل ما از نم باران تو شدقبل تو عشق فقط درد سر و ماتم بودگره ی عاشقیم باز به دستان تو شددل ندادم به کسی تا به نگارم برسم...
پرسید: چند بار دیدیش که اینطور عاشق شدی؟ گفتم : یک دو نگاه پرسید: چند وقت است گرفتارش هستی؟ گفتم : سالها...
بمون تو تا ابد...من دلم میخواد با تو پیر بشم؛هر لحظم رو با تو بگذرونم.هر خاطره ای که دارم،ردی از تو توی داستانم باشه...مثلا وقتی نوه دار شدیم و بخوام براشون از عاشق شدن بگم؛خاطراتمون رو بگم براشون و بهشون یاد بدم چجوری عاشقی کنن...کاش برسه روزی که تو عصا زنان،جلوی نوه هامون بهم نزدیک بشی و لقب همیشگیم رو بلند بگی و وقتی کنارم میشینی بگی:(این مامان بزرگتو اینجوری نبینین،تو جوونی بد دل ما رو برد!)و من گونه هام رنگ حنا بگیره و زیر لب ب...
دیربازیست که با خیالت درحیاتم،چه شعر های که از چشم هایت نگفته ایم جانان من! بازگشتن تو مثل بارش برف در کویراستهمانقدر نا ممکن،اما چه بگویم؟ چه بگویم از عشق سرکوب شده در سینه اممعشوقه تمام نوشته هایم؛ خبرت هست که هرشب در خیالم گیسوانت را می بافم؟! خبرت هست...؟مدتیست خبری از توندارم، چشم به انتظار نشسته ام و شمع روشن کردم و در تاریکی می نویسمخداراچه داند؟ شاید واژه ها تورا زنده کردندشاید قلمم، افسانه هارا به دنبالت بفرستدچه بگو...
حالا تو هِی بشین و گریه کن ؛یا کل شب را زانوی غم بغل بگیر و به کسی فکر کن که رفته یا نیست!خدا خدا کن که بیاید یا برسانم به معشوقم!😏ماه رویی شبیه تو جز خنده نباید به لبش چیزی باشد....دختری شبیه تو باید آنقدر عاقل وفهمیده باشد که زندگی اش را با معشوقی که به دردش نمیخورد تباه نکند!آری ، آری کاملا میدانم عاشقی درد سرها دارد و به همین آسانی فراموشی میسر نیست!ولی آیا کسی که دوستت دارد تو را میگذارد به حال خودت یا فراموشت میکند؟😏یا اصلا میگذار...
حکم رانی میکند غم بر دیار این دلمچشم چرانی میکند دنیا به یار این دلماشک جاری میکند از بهر این دیوانه دلحال او را هی گل الود میکند،تاریکه دلدر تنش آرامشی از جنس ناآرامی استدر نگاهش،در بنایش، ساختار، آلامی استاز صدایش اندکی آزردگی آید به گوشاز سکوتش دفتری پر خاطره آید به هوشاز نگاه و از کلام و از رخ بی رنگ اومن سرانجامی گرفتم از غم دل سنگ اودر نتیجه بحث عشق بود و دل پر رنج اوحال میگویم از عشق و خِبرَت پر گنج اودرد دل را کس ...
قلبم از آن توروحم از آن توذهنم در یاد تواین است عاشقی،بغضم از فراقتحرفم در نگاهتجانم در صدایتراهم در صفایتو وجودم از برایت..این است عاشقی..زندگی میکنم از برای توعاشقی میکنم در هوای توگم میشوم در آغوشتدستی کِشَم بر سر و گوشَتبوسه ای زنم بر دستانتجمله ای شوم در داستانتعاشقی شوم در دیوانتو خالقی شوم در دنیایتاین است عاشقی.. آتشی زنم بر غم هایترونقی شوم در کارهایتمهتابی شوم در شب هایتامیدی شوم در صب...
من اگر ساز کنم حاضری آواز کنی؟غزلی خوانی و چون نغمهٔ دل باز کنی؟بلدم ناز خریدن، بلدی ناز کنی؟یا نشینی به ببرم شعرنو آغاز کنی؟بلدم راز نگهدار شوم، راز بگو بلدی راز نگهداری و دمساز کنی؟بلدم با تو به دنیای دلت سِیر کنم بلدی قفل دلِ عشق مرا باز کنی؟بلدم پر بکشم تا به نهایت به دلت بلدی عشق شوی عاشقی ابراز کنی؟ارس آرامی...
غصه نخور رفیقِ دلتنگ و خسته ٔ من،پاییز قرار نیست همواره فصلِ رفتنو تنهایی و بغض باشد؛شاید گمشده ٔ تو،پاییزِ امسال نارنجی ها را ببیندو دلش هوای عاشقی کند؛شاید این پاییز بوی گیسوانت،فرهادی را مجنون کند؛شاید این پاییز چهارچوبِ بازوانت،شیرینی را لیلی کند!آن وقت جان می دهد قدم زدن زیرِ باراندر دنیایی دو نفره!غصه نخور رفیق...تاریخِ انقضای دلتنگی،همیشه زودتر از چیزی است که فکر میکنی!...
بامن از احساس زیبایت بگوازپیامدهای رویایت بگودر هوایم پر بزن بر یال شباز دل خاموش تنهایت بگو! واژه هایت تک به تک ای یاورممیزند قوس و قزح درخاطرم! می برد قلب مرا تا عاشقی. من برای باتو بودن حاضرم! گم شدم در ازدحام بی کسی باتو پر زد از دلم دلواپسیشک ندارم ذره ای ای ماه منمهربانم روزی از ره می رسی! (چه دلتنگم)...
بی تو غزل نمی شود واژه ی شعرهای منای به فدای تو همه ثانیه های عاشقی...
عشق مثل گل به شاخه دیدن استدست عاشق لایق بوسیدن استشبنم اشکی بروی گل نشستکاش میشد غصه را درهم شکست...
مجسمه هادر خراب آبادِ بی سامانی اَمقدم می زدند؛صدای پای ِشانصدای قلب من را می شکست؛ سکوت، با هر قدم اَش...می ترسیدم!پنجره ها را شتابان از پس هم بستمخود را با پیراهنی سپیدسخت در آغوش کشیدم.باورم نمی شد!!!این منم که از صدای بارانمی ترسم وُ دلشوره می گیرم!!!بعد از این همه سالعاشقیچه وقت پا پس کشیدن وُ چه جایِ وا دادن است!؟ذهنِ دیوانه ام مدامبلند پروازی می کرد ویادش نبود که این ویران سراهیچ یوسفی ندارد،شبیه ع...
خدایا عاشقش کن تا بفهمد درد من رابفهمد روزگار غمگسار سرد من راخدایا عاشقش کن تا بداند عاشقی چیستبداند درد جسم و قلب عاشق از رخ کیستخدایا عاشقش کن تا زبان من بداندبداند تا سخن از نیش زخم خود نراندخدایا عاشقش کن تا دلش بی تاب باشددو چشمش تا همیشه پر غم و بیخواب باشدخدایا عاشقش کن تا فقط آشفته باشدفقط درد دلش را با دو چشمش گفته باشدخدایا عاشقش کن تا بداند چشم به راهیبداند، تا بفهمد، تا کشد از سینه آهیارس آرامی...
بانوی من آرامشت را دوست دارمزیبایی و آرایشت را دوست دارمدر چشم تو یک لشکری آماده باش استجنگیدن با ارتشت را دوست دارمیک دنده ای و غدی و حاضر جوابیاما زبان سرکشت را دوست دارممی خواهمت، خندیدی و گفتی چرا من؟هم پاسخ و هم پرسشت را دوست دارمگفتی که دیدار من و تو اشتباه استاین اشتباهِ فاحشت را دوست دارموقت غزل خواندن بیا شوری به پا کنلحن صدا در خوانشت را دوست دارمیادش بخیر، روزی به من گفتی عزیزمدر عاشقیِ من کوششت را...
خو نمیگیرم به سردی نگاهت عشق منهرچه میخواهددل تنگت بگو...فرمانبرملحظه ای که دل نهادم در جنون عاشقیآس خودرا باختم...من در قمار اخرممطمئنم من به احساس خودم نسبت بتواعتنا کردم ولی بی اعتنایی دلبرمهرچه میخواهی مرا ازار ده ؛ زخمم بزنرنج حاصل ازتورا برجان خود ؛ من میخرمتاتورا دیدم رها گشتم؛ پریدم ازقفسدر دیار بی دلان...من ازهمه عاشقترمدر دلم هرگز ندارم کینه از رفتار تواین چنین در هجر تو...اواره با چشم ترمعاشقم باخاطر...
یادتو در قلب من همواره غوغا میکنددیدنت دنیای سردم را چه زیبا می کندهرچه میخواهم دل خود را به دریاها زنمراه خود را سوی چشمان تو پیدامیکندتا تو مجنونی و شعر عاشقی سرمیدهیمهرتو قلب مرا عاشق چو لیلا میکندهرچه میگویم به دل بایدفراموشش کنیمی گریزد ازمن و امروزو فردا میکنددل بریدن از تو غیر ممکن است و بس محالهر دری را عقل می بندد دلم وا می کندیا بیا و عاشقی کن یا برو از این دیارعشق را عاشق مگر همواره حاشا می ک...
عاشقی جرم قشنگیست در انکار مکوش آرزوبیرانوند...
زندگی جاریست، برخیزپنجره را رو به روئیدن احساسو شکفتن عشق باز کنفصل تبسم گل، فصل وزیدن نسیم عاشقی نزدیک استببین چگونه خاطرت عطر افشانی می کند مشامم رابیا برایت سیب ممنوعه ی حوا را بچینمحتی اگر از هر دو جهان رانده شومبا ترنم دلنواز بلبلان و رقص زیبای شاخه ها،برایت شعر دوست داشتن را دکلمه کنمرویای زیباییست با تو به انتظار فصل روییدن ،و شوق شبنم های نشسته بر گونه ام چون الماسبه انتظارت تا با بهار از راه برسی وکنار چشمه ی جوشا...