پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وقتی برایش انار نوبر را میبردم خیره نگاهم میکردکم کم لبخندش باز و بازتر میشد و کش می آمد.بعد میخندید و آخرش انار را با گریه طوری بغل میگرفت که انگار مادری دختر گمشده اش را بغل میگیرد.حسابی بو میکشیدش؛بعد میچسباندش به صورتشو آخر سر مثل کسی که مجبورش کرده اند کاری را بکند پوستش را میکند و دانه دانه با وسواس جدا میکرد و میریختشان توی کاسه ای.بعد رویشان نمک مفصل و گلپر میریختوقتی داشت انار میخورد چشمهایش را میبست و حاصل جوییدن انار و م...