پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
و خدایم مهتابچه وصالیست مهتابچه خداییست مهتابای بنازم مهتابای بنازم مهتاب...
پر زدم تا برسم پنجره چشمانتکه پس از آن هروقتوقت باران دو چشمانت بوداندکی از من را لای اشک هاای تو مهتاب ببارانانم...
من به شوقی مواجتو به نازی پلک پلک...
هرکه بیند او را با لباسی پر آب با نگاهی پر خشمو سر از پا پر بار...
من اگر جرعه ی آبی باشممی روم در رودی می روم پای پلی که به رویش به عبور آمده ای...
می چکم روی دو چشمت از شوقشوق پرواز به اقیانوس چشمان نگار...