"قاصدک"
قاصدکی که از دامنِ باد گریخت،
رازِ دلش را به هیچ خاکی نگفت،
بر گردابِ سرنوشت چرخید،
تا شاید دستی، سرنوشتش را از هوا بگیرد...
در گوشِ شب نجوا کرد:
«سرنوشت من وزشی بیقرار است،
نه آغاز میشناسم،
نه پایانی که در آغوشش آرام گیرم.»
و باد، تنها شاهدِ...