art.saniebra@
نقاش، مجسمه ساز و نویسنده
بر تاب نشستهام
استخوانی از سالها
میان رفت و برگشتِ بیپایان
کنارم آتشی
که میسوزد
و نمیمیرد
طلوع میآید
رنگها میچرخند
غروب فرو میرود
و من هنوز
در تنگیِ نبودنت
تاب میخورم
ای عشقِ دور
زمان مرا پوسانده است
اما هنوز
هر حرکتِ این تاب
نام تو را
در هوا...
در کوچهی بیپایانِ شب
صدای قدمهایت
مثل بارانِ گمشده
بر شانههای خستهام نمیبارد...
ماه،
چون چراغی خاموش
به یاد تو میلرزد
و من،
در سکوتِ بیپناهی
به سایهی خالیِ دستهایت
پناه میبرم...
درختان،
شاخههای خستهشان را
به سوی آسمان کشیدهاند
مثل دستهای من
که تو را صدا میزنند.
باد،
نامههای پنهانِ دلتنگی را
میبرد به سمتِ سپیدهدم،
و من،
در شعلهی خاموشِ چشمهایم
هنوز
به آمدنت ایمان دارم...
رفتی...
و در کوچههای خاموشِ دل،
صدای قدمهایت هنوز میپیچد.
دستهایم،
به جای گرمای تو،
سایهای سرد را در آغوش گرفتهاند.
چه آسان شکستی،
آن پلِ باریک میان دو دل،
و من ماندم،
با هزار واژهی نگفته،
و بغضی که هیچ شعری آرامش نمیدهد.
ای عشق،
ای شکوفهی بیبهار،
نامت...
رفتی...
و شب، تمام پنجرههایم را خاموش کرد.
اما هنوز، در دورترین افق،
ستارهای کوچک چشمک میزند.
دلم شکست،
مثل شیشهای در دست باد،
ولی از هر تکهی شکسته،
انعکاسی تازه از نور برمیخیزد.
ای عشق،
اگرچه خاطرهات زخم است،
اما در عمق این زخم،
بذر فردایی روشن جوانه میزند....
«جامعهای شکوفا میشود که هر فردش باور کند تغییر از خودش آغاز میشود.
وقتی دستهایمان را به هم میدهیم، دیوارها فرو میریزند و پلها ساخته میشوند.
هیچ صدایی کوچک نیست؛ هر قدمی— اگر ساده باشد—میتواند موجی بزرگ بسازد.
امروز اگر لبخندی هدیه دهی، فردا امیدی در دل دیگری جوانه میزند....
ممنونم، منم
در آینهی روزهای خسته،
نامی کوچک،
اما پر از تپشِ سپاس.
منم،
که در سایهی هر غروب،
به روشنایِ هر طلوع،
دست میگذارم بر شانهی جهان
و میگویم:
ممنونم از بودن،
از رفتن،
از آمدن.
ممنونم، منم
که در سکوتِ شب،
صدایم را به ستارهها میسپارم،
تا بدانند...
«ما رودیم، در جستجوی دریا،
و دریا جز در خویشتن ما نیست.
اگر خود را نادیده بگیریم،
موجی بیساحل خواهیم شد.
ارزش قائل شدن برای خویش،
یعنی شنیدن آواز درون،
یعنی باور کنیم که هر انسان
چراغیست در شبِ جهان.
بیایید خود را پاس بداریم،
چونان باغی که بهار را...
در جستوجوی مقصدی بینام
در دل شب، جایی میان رؤیا و بیداری،
صدایی آرام در گوش جانم زمزمه کرد:
«کجا میروی؟»
و من، بیآنکه بدانم، گفتم:
«بهسوی نوری که هنوز ندیدهام،
بهسوی مقصدی که نامی ندارد،
اما دلم آن را میشناسد.»
هدف، نه نقطهایست بر نقشه،
نه تاجی بر سر،...
اگر نسیمِ محبت بوزد،
حتی بر کویرِ ترکخورده،
زمینِ خاموش،
آغوشی میشود برای بذرِ امید.
دستهای دوست داشتن،
چون بارانِ پنهان،
میلغزند میان شکافهای خشک،
و ناگاه،
از دلِ سنگ،
شاخهای سبز سر برمیآورد.
محبت، خورشیدِ بیغروب است،
که بر هر خاکِ فراموششده میتابد،
و امید،
همان گلِ سرخیست
که...
تو را که دیدم،
جهان از نو آغاز شد—
نه با انفجار ستارهها،
بلکه با لبخندت،
که آرامتر از نسیم،
دل مرا لرزاند.
تو را که خواستم،
نه برای همیشه،
بلکه برای همین لحظه،
که قلبم بیتابِ بودنِ توست
در سکوتی که فقط عشق میفهمد...
مهمان قلب من...
تو بیدعوت آمدی،
مثل نسیمِ خنکِ پاییز،
مثل شعری که خودش را در گوشِ شب زمزمه میکند.
مهمان قلب من،
نه با صدا، نه با قدم،
با نگاهت، با خاطرهات،
با آن حسِ آشنای بینام...
بمان،
که این خانه بیتو خاموش است،
و این دل، بیتو بیفصل...
🍂
درختی مانده در بادِ خسته،
برگی افتاده، بیصدا،
پاییز آمد با چمدانِ خاطره،
و من هنوز منتظر صدای توام
در کوچههای نارنجیِ دل...
دوست پاییزی من...
تو مثل برگی هستی که با هر افتادن، شعری در دل زمین مینویسد.
مثل بادی که خاطرهی کودکی را از لابهلای موهایم عبور میدهد.
تو آمدی با رنگهای نارنجی و طلایی،
با بوی خاکِ نمخورده و صدای دورِ زنگ مدرسه...
دوست پاییزی من،
تو همراز غروبهایی هستی...
دوست قدیمی
و من همیشه اینجا،
بیصدا در کنار واژههات،
مثل چراغی در شبهای بیپناهیات،
مثل برگ زردی که از خاطرهی پاییزت نمیافتد...
دوست قدیمیاتم،
همراز شعرهای نگفتهات،
همنفس لحظههایی که فقط با دل میشه فهمید.
بیا، امشب هم با هم بنویسیم...
از آنچه گذشت، از آنچه مانده،
از امیدی...
و ناگهان،
در میانِ خستگی،
در مهِ بیجهت،
نوری
از جایی که نمیدانم
میتابد.
نه بلند،
نه فریاد،
فقط
زمزمهای آرام
که میگوید:
"تو هنوز اینجایی..."
و من،
برای اولینبار
نفس میکشم
بیدغدغهی مقصد،
بیاضطرابِ معنا.
رهایی
همین است شاید:
پذیرفتنِ ندانستن،
آرام گرفتن
در دلِ پرسشها،
و دوست داشتنِ...
_در مهِ بیجهت_
خستهام...
نه از راه،
از ندانستنِ مقصد.
قدمهایم
بیصدا
روی خاکِ بیخاطره میافتند،
و باد،
پرسشهایم را
با خودش میبرد
بیآنکه جوابی بیاورد.
سردرگمم...
مثل آینهای
که تصویرِ خودش را
فراموش کرده.
روزها
از کنارم عبور میکنند
بیسلام،
شبها
در گوشم زمزمه میکنند:
"کجایی؟"
و من
حتی...
_ صندلیِ خالی، گوشهی اتاق_
پدرم
همیشه روی صندلی مینشست،
به گوشهای خیره،
بیآنکه چیزی بگوید.
من میپرسیدم:
به چی فکر میکنی؟
و او،
با صدایی آرام،
میگفت:
هیچی...
اما من میدانستم،
در آن "هیچی"،
تمام جهان جا گرفته بود:
دغدغهی نان،
خاطرهی کودکیاش،
و شاید
دلتنگیِ پنهان برای من....
بارانِ مهر، بوسهای بر خاطرهها
باران میبارد،
و خیابان،
با قدمهای تو زنده میشود.
چترت را نبستهای،
مثل همیشه،
میخواهی باران
موهایت را نوازش کند
و من،
در نگاهت غرق شوم
مثل قطرهای که
بیهوا
در چشمهی دل میافتد.
مهرماه است،
و باران،
بهانهای برای نزدیکتر شدن،
برای گفتنِ دوستت...
🍁 مهرماه، ماهِ دلسپردن
مهر که میآید،
دل از پنجرهی خاطره بیرون میافتد،
و برگها،
با صدای تو میرقصند روی سنگفرشِ خیابان.
تو را در باد میجویم،
در رنگِ نارنجیِ عصرها،
در قهوهی تلخِ کافههای خلوت،
که بیتو شیرین نمیشود.
مهرماه است،
و من عاشقتر از همیشه،
به تو فکر...
پاییز
از راه میرسد
با چمدانی
پر از برگهای خاطره
و بادهایی
که بوی رفتن میدهند.
درختان
لباسهای سبزشان را
آرامآرام
به خاک میسپارند
و آسمان
رنگی از اندوهِ شیرین
به خود میگیرد.
کوچهها
صدای خشخشِ گذشته را
زیر قدمها
زمزمه میکنند
و پنجرهها
چشمانتظارِ بارانی
که شاید
چیزی را...
____ کودکی ____
ایستاده
مثل لبخندِ خورشید
بر لبهی فردا،
با جیبهایی
پر از سنگریزه و رؤیا.
چشمانش
دنبالِ پروانههاست
و پاهایش
آمادهی دویدن
به سمتِ هر چیزی
که بوی بازی بدهد.
او هنوز
با هر نسیم
قولِ یک ماجراجویی تازه را
باور دارد…
در کوچهای
که آفتاب
از لابهلای برگهای نارنج
نقاشی میکشد
بر دیوارهای کاهگلی،
کودکی
با پیراهنی از باد
میدود.
دستهایش
پر از خاکِ بازیست
و در چشمانش
آسمانیست
که هنوز
هیچ هواپیمایی
خطی نکشیده بر آن.
صدای خندهاش
مثل پرندهای
از شاخهای به شاخهی دیگر
میپرد
و مادر
از پشت...
کودکی
مثل نسیم صبحگاهی
بیخبر از سنگینیِ ساعتها
میدود میان کوچههای خاکی
با بادبادکی از رؤیا
و جیبهایی پر از خنده.
در چشمانش
آسمان بیمرز است
و هر قطرهی باران
قصهای تازه برای بازی.
او نمیداند
که جهان گاهی
بیتابیِ بزرگ شدن را
به دوشش میگذارد.
اما هنوز
در صدای...