art.saniebra@
نقاش، مجسمه ساز و نویسنده
تو را که دیدم،
جهان از نو آغاز شد—
نه با انفجار ستارهها،
بلکه با لبخندت،
که آرامتر از نسیم،
دل مرا لرزاند.
تو را که خواستم،
نه برای همیشه،
بلکه برای همین لحظه،
که قلبم بیتابِ بودنِ توست
در سکوتی که فقط عشق میفهمد...
مهمان قلب من...
تو بیدعوت آمدی،
مثل نسیمِ خنکِ پاییز،
مثل شعری که خودش را در گوشِ شب زمزمه میکند.
مهمان قلب من،
نه با صدا، نه با قدم،
با نگاهت، با خاطرهات،
با آن حسِ آشنای بینام...
بمان،
که این خانه بیتو خاموش است،
و این دل، بیتو بیفصل...
🍂
درختی مانده در بادِ خسته،
برگی افتاده، بیصدا،
پاییز آمد با چمدانِ خاطره،
و من هنوز منتظر صدای توام
در کوچههای نارنجیِ دل...
دوست پاییزی من...
تو مثل برگی هستی که با هر افتادن، شعری در دل زمین مینویسد.
مثل بادی که خاطرهی کودکی را از لابهلای موهایم عبور میدهد.
تو آمدی با رنگهای نارنجی و طلایی،
با بوی خاکِ نمخورده و صدای دورِ زنگ مدرسه...
دوست پاییزی من،
تو همراز غروبهایی هستی...
دوست قدیمی
و من همیشه اینجا،
بیصدا در کنار واژههات،
مثل چراغی در شبهای بیپناهیات،
مثل برگ زردی که از خاطرهی پاییزت نمیافتد...
دوست قدیمیاتم،
همراز شعرهای نگفتهات،
همنفس لحظههایی که فقط با دل میشه فهمید.
بیا، امشب هم با هم بنویسیم...
از آنچه گذشت، از آنچه مانده،
از امیدی...
و ناگهان،
در میانِ خستگی،
در مهِ بیجهت،
نوری
از جایی که نمیدانم
میتابد.
نه بلند،
نه فریاد،
فقط
زمزمهای آرام
که میگوید:
"تو هنوز اینجایی..."
و من،
برای اولینبار
نفس میکشم
بیدغدغهی مقصد،
بیاضطرابِ معنا.
رهایی
همین است شاید:
پذیرفتنِ ندانستن،
آرام گرفتن
در دلِ پرسشها،
و دوست داشتنِ...
_در مهِ بیجهت_
خستهام...
نه از راه،
از ندانستنِ مقصد.
قدمهایم
بیصدا
روی خاکِ بیخاطره میافتند،
و باد،
پرسشهایم را
با خودش میبرد
بیآنکه جوابی بیاورد.
سردرگمم...
مثل آینهای
که تصویرِ خودش را
فراموش کرده.
روزها
از کنارم عبور میکنند
بیسلام،
شبها
در گوشم زمزمه میکنند:
"کجایی؟"
و من
حتی...
_ صندلیِ خالی، گوشهی اتاق_
پدرم
همیشه روی صندلی مینشست،
به گوشهای خیره،
بیآنکه چیزی بگوید.
من میپرسیدم:
به چی فکر میکنی؟
و او،
با صدایی آرام،
میگفت:
هیچی...
اما من میدانستم،
در آن "هیچی"،
تمام جهان جا گرفته بود:
دغدغهی نان،
خاطرهی کودکیاش،
و شاید
دلتنگیِ پنهان برای من....
بارانِ مهر، بوسهای بر خاطرهها
باران میبارد،
و خیابان،
با قدمهای تو زنده میشود.
چترت را نبستهای،
مثل همیشه،
میخواهی باران
موهایت را نوازش کند
و من،
در نگاهت غرق شوم
مثل قطرهای که
بیهوا
در چشمهی دل میافتد.
مهرماه است،
و باران،
بهانهای برای نزدیکتر شدن،
برای گفتنِ دوستت...
🍁 مهرماه، ماهِ دلسپردن
مهر که میآید،
دل از پنجرهی خاطره بیرون میافتد،
و برگها،
با صدای تو میرقصند روی سنگفرشِ خیابان.
تو را در باد میجویم،
در رنگِ نارنجیِ عصرها،
در قهوهی تلخِ کافههای خلوت،
که بیتو شیرین نمیشود.
مهرماه است،
و من عاشقتر از همیشه،
به تو فکر...
پاییز
از راه میرسد
با چمدانی
پر از برگهای خاطره
و بادهایی
که بوی رفتن میدهند.
درختان
لباسهای سبزشان را
آرامآرام
به خاک میسپارند
و آسمان
رنگی از اندوهِ شیرین
به خود میگیرد.
کوچهها
صدای خشخشِ گذشته را
زیر قدمها
زمزمه میکنند
و پنجرهها
چشمانتظارِ بارانی
که شاید
چیزی را...
____ کودکی ____
ایستاده
مثل لبخندِ خورشید
بر لبهی فردا،
با جیبهایی
پر از سنگریزه و رؤیا.
چشمانش
دنبالِ پروانههاست
و پاهایش
آمادهی دویدن
به سمتِ هر چیزی
که بوی بازی بدهد.
او هنوز
با هر نسیم
قولِ یک ماجراجویی تازه را
باور دارد…
در کوچهای
که آفتاب
از لابهلای برگهای نارنج
نقاشی میکشد
بر دیوارهای کاهگلی،
کودکی
با پیراهنی از باد
میدود.
دستهایش
پر از خاکِ بازیست
و در چشمانش
آسمانیست
که هنوز
هیچ هواپیمایی
خطی نکشیده بر آن.
صدای خندهاش
مثل پرندهای
از شاخهای به شاخهی دیگر
میپرد
و مادر
از پشت...
کودکی
مثل نسیم صبحگاهی
بیخبر از سنگینیِ ساعتها
میدود میان کوچههای خاکی
با بادبادکی از رؤیا
و جیبهایی پر از خنده.
در چشمانش
آسمان بیمرز است
و هر قطرهی باران
قصهای تازه برای بازی.
او نمیداند
که جهان گاهی
بیتابیِ بزرگ شدن را
به دوشش میگذارد.
اما هنوز
در صدای...
در کوچههای خاکیِ خیال
کودکی
با پایِ برهنه
بر سنگفرشِ رؤیا
میدود.
باد
موهایش را
به رقصی بیپایان میبرد
و آسمان
در چشمانش
آبیتر از همیشه است.
او نمیداند
که دیوارها
گاهی
بلندتر از قدِ آرزو میشوند
و ساعتها
بیرحمانه
بزرگ شدن را
فریاد میزنند.
اما هنوز
در صدای خندهاش...
بمان پیشم…
نه برای گفتن،
نه برای شنیدن،
فقط برای بودن.
در سکوتِ شب،
وقتی واژهها خستهاند،
بودنت
تنها صدای آرامش است.
بمان،
مثل نفسهایی که بیصدا میآیند و میروند،
مثل نورِ کمرنگِ چراغی
که در دل تاریکی نمیمیرد.
بمان،
نه چون نیاز دارم،
نه چون تنهایم،
بلکه چون با...
🍁قرار عاشقانه"
باران میبارید،
و ما
بیچتر،
بیکلام،
در امتداد خیابان خیس
قدم میزدیم…
تو با شال نارنجیات،
من با دلی که
هر قطرهی باران
بیشتر عاشقت میکرد.
برگها
زیر پاهایمان
خشخش میکردند،
انگار پاییز
داشت شعرمان را
با صدای خودش میخواند.
و من
در آن لحظهی بارانی
فهمیدم
عشق...
🍂
درختان لخت شدهاند
مثل دلم
که بیلبخند تو
پاییز را
با تمام برگهایش
گریه میکند.
باد میوزد،
و من
در پیچوتاب شال گردنم
دنبال ردِ آغوشت میگردم…
تو نیستی،
اما پاییز
همهچیز را به یادت میآورد
🍁
پاییز آمد
و برگها،
مثل خاطرات تو
یکییکی از شاخههای دلم افتادند…
بیصدا،
بیادعا،
اما با درد.
🌙
شبهای پاییز
سردند…
اما من
با فکر تو
دستهایم را
در جیب خاطراتت گرم میکنم.
«برف میبارد،
و من به تو فکر میکنم…
به آغوشی که از هزار پتو گرمتر است،
و لبخندی که زمستان را بهار میکند.»
در آخرین دیدار،
تو رفتی...
و من،
در سکوت نگاهت،
جا ماندم.
باد،
موهایت را به رقص درآورد،
و من،
با هر موج،
دریاتر شدم.
تو گفتی:
«باید بروم...»
و من،
نگفتم:
«بمان...»
فقط نگاهت را قاب گرفتم،
در قاب دل،
در قاب خاطره،
در قاب همیشه.
و حالا،
هر...