
art.saniebra@
نقاش، مجسمه ساز و نویسنده
بمان پیشم…
نه برای گفتن،
نه برای شنیدن،
فقط برای بودن.
در سکوتِ شب،
وقتی واژهها خستهاند،
بودنت
تنها صدای آرامش است.
بمان،
مثل نفسهایی که بیصدا میآیند و میروند،
مثل نورِ کمرنگِ چراغی
که در دل تاریکی نمیمیرد.
بمان،
نه چون نیاز دارم،
نه چون تنهایم،
بلکه چون با...
🍁قرار عاشقانه"
باران میبارید،
و ما
بیچتر،
بیکلام،
در امتداد خیابان خیس
قدم میزدیم…
تو با شال نارنجیات،
من با دلی که
هر قطرهی باران
بیشتر عاشقت میکرد.
برگها
زیر پاهایمان
خشخش میکردند،
انگار پاییز
داشت شعرمان را
با صدای خودش میخواند.
و من
در آن لحظهی بارانی
فهمیدم
عشق...
🍂
درختان لخت شدهاند
مثل دلم
که بیلبخند تو
پاییز را
با تمام برگهایش
گریه میکند.
باد میوزد،
و من
در پیچوتاب شال گردنم
دنبال ردِ آغوشت میگردم…
تو نیستی،
اما پاییز
همهچیز را به یادت میآورد
🍁
پاییز آمد
و برگها،
مثل خاطرات تو
یکییکی از شاخههای دلم افتادند…
بیصدا،
بیادعا،
اما با درد.
🌙
شبهای پاییز
سردند…
اما من
با فکر تو
دستهایم را
در جیب خاطراتت گرم میکنم.
«برف میبارد،
و من به تو فکر میکنم…
به آغوشی که از هزار پتو گرمتر است،
و لبخندی که زمستان را بهار میکند.»
در آخرین دیدار،
تو رفتی...
و من،
در سکوت نگاهت،
جا ماندم.
باد،
موهایت را به رقص درآورد،
و من،
با هر موج،
دریاتر شدم.
تو گفتی:
«باید بروم...»
و من،
نگفتم:
«بمان...»
فقط نگاهت را قاب گرفتم،
در قاب دل،
در قاب خاطره،
در قاب همیشه.
و حالا،
هر...
"✉️نامهای از آخرین دیدار"
به تو،
که هنوز در خاطرم قدم میزنی...
آخرین دیدارمان را به خاطر داری؟
آن غروب آرام، که آسمان هم بغض کرده بود؟
تو رفتی... بیآنکه نگاهت را پس بگیری،
و من ماندم، با دلی که هنوز صدای قدمهایت را میشنود.
در آن لحظه، زمان ایستاد. ...
🍂 پاییز، قرارِ دوباره
و من،
در امتدادِ پاییز
با هر برگِ افتاده
به تو نزدیکتر شدم...
تا آن روز،
که کوچهها
بوی آشنایی گرفتند
و باد،
موهای تو را
دوباره به حافظهام آورد.
تو آمدی...
با لبخندی که
تمامِ غروب را روشن کرد
و چشمانی
که هنوز
پاییز را...
🍁 نامهای از دلِ پاییز
به تو،
که هر برگِ افتاده، نامت را زمزمه میکند...
پاییز آمده،
و من دوباره به یاد تو افتادهام.
نه از روی عادت،
بلکه از روی دلتنگیای که هر سال
با اولین بادِ سرد
در جانم ریشه میدواند.
امشب،
در کوچهای که هنوز ردِ قدمهایت...
🍂 پاییز، آوازِ برگهای بیقرار
پاییز آمد
بیآنکه در بزند،
با چمدانی از خاطراتِ زرد
و لباسی دوخته از سکوتِ باد.
درختان،
دستهایشان را بالا بردهاند
انگار دعا میکنند
برای برگهایی که
یکییکی
به خاک میافتند
مثل واژههایی که شاعر
جرأتِ گفتنشان را ندارد.
ابرها
دلدل میکنند
میان گریه و...
🍁 پاییز، معشوقی که بیصدا میآید
پاییز آمد،
مثل تو…
بیخبر،
با بوی عطرِ خاطرهها
و صدای خشخشِ قدمهایی
که دل را میلرزاند.
برگها،
نامههای عاشقانهای هستند
که باد
از شاخهها جدا میکند
تا شاید به دستِ دلتنگی برسند.
آسمان،
چشمهای خیسِ من است
وقتی نبودنت را
با باران
تفسیر...
🍂 در امتدادِ پاییز
تو آمدی،
در لحظهای که برگها
از شاخه دل میافتادند
و باد
نامِ تو را
در گوشِ درختان زمزمه میکرد.
پاییز،
نه فصل بود
نه زمان،
پاییز
حضورِ تو بود
در رنگِ زردِ نگاهها
در صدای آهستهی قدمها
که روی خاطرهها راه میرفت.
من
در کوچهای...
رویای برباد رفته
در تقویمِ کهنهٔ رویاها
برگهایی هست
که هرگز ورق نخوردند—
شاید از ترسِ حقیقت،
یا زخمِ تکرار.
باد،
با انگشتان نامرئیاش
بذر آرزوها را
در بیابانِ فراموشی کاشت،
جایی که حتی سایهها
ردی نمیگذارند.
چشمانم،
دو فانوس خاموش
در طوفانِ بیپایانِ انتظار
هنوز
نوری از فردا را...
آینده...
نامهایست تا نیمهنوشته
که هر واژهاش
در لابهلای طوفان تردید
گم میشود.
در مسیرِ بینقشهٔ لحظهها
قدم میزنم
با کفشهایی از خیال،
بر زمینی
که شاید فردا
دیگر نباشد.
آفتاب،
در افقِ ناشناس
گاهی چشمک میزند
گاهی
خود را پشت ابرهای سکوت پنهان میکند.
و من،
با چمدانی از...
فردا
نه دشمنی ناشناس،
بلکه دوستیست
که هنوز سلام نکرده.
در کوچههای بینقشه
قدم میزنم،
و بوی نان تازه
از پنجرهای باز
به قلبم لبخند میزند.
خورشید،
اگرچه گاهی پشت ابر میماند،
اما هنوز گرم است،
و هر طلوع
وعدهایست از ادامه.
دستانم
سبد کوچکیاند
پر از شایدها،
که با...
پدر
در سایهی خاطرهها،
تو، بلندای کوه، در منی —
صدای چکش بر سنگِ بودنم.
رفتنت،
نه پایانِ تو بود،
که آغازِ باران بر بام دلم شد.
بوی خاک پس از باران،
صدای کفشها در راهپله،
نور کجِ عصر بر قاب قدیمی —
همه هنوز،
تو را زمزمه میکنند.
پدر،...
نامه به پدر
پدر عزیزم،
سالها گذشته، اما هنوز صدای قدمهایت در ذهنم زنده است. گاهی شبها، بیدلیل بیدار میشوم، گمان میکنم صدای تو را شنیدهام — آن طنین آرام و مطمئنی که مرا به خواب آرام دعوت میکرد.
کودک بودم، و تو مثل درختی تنومند در کنارم ایستاده بودی....
پدر.....
درختِ من، به خوابِ خاک افتادهای
بیبرگ و بیصدا، ولی پر از آوازِ گذشته...
ریشههایت هنوز در تپشِ خاکاند
و سایهات روی خاطراتم کشیده شده است.
نامت را باد میخواند از گوشههای کوچه
و من هنوز با صدای تو دعا میکنم، بیآنکه لب باز کنم.
خاموش شدی، اما چراغِ...
ای پدر، ای سایهی آرام جان
رفتی و ماند از تو یادِ جاودان
چون چراغی در شبِ تارم شدی
روشنی در خانهی بیهمزبان
دست تو بویِ امید و مهر داشت
چشم تو آیینهی روزِ نهان
بر دلم هر شب گذر داری هنوز
با نسیم خاطراتِ بیکران
خندهات، تسکینِ هر اندوه...
رفتی، ولی هنوز نفسهایت اینجاست
در نبضِ عصر، در صدای برگهاست
خاکِ دستانت هنوز بوی مهر میدهد
و نگاهت در آیینهی شب پیداست
در نبودت، به هر سو که نظر کردم
نامت در نبضِ اشیاء پیدا بود و پیداست
هر سپیده، تویی که طلوع میکنی
در خیالِ من، آفتابِ بیفانوس...
بابای من!
کجایی که دلم بادکنک شده
پر از آرزو، پر از رنگ،
ولی گاهی خالی میشه از خندههات...
یادته وقتایی که میترسیدم؟
میگفتی: "من اینجام، نترس!"
حالا وقتایی که دلم میلرزه،
صدای اون جملهت تو گوشم میرقصه.
تو رفتی،
اما عروسکام هنوز ازت قصه میگن،
و مداد رنگیهام،
تو...
آخرین نفسهای تابستان
در بادِ عصرگاهی گم شد
برگها هنوز سبزند
اما دلشان به زردی متمایل است.
خورشید، خستهتر از همیشه
بر لبهی افق نشست
و سایهها
طولانیتر از خاطراتِ روزهای گرم شدند
صدای جیرجیرکها
جای خود را به سکوت داد
و پنجرهها
به جای نسیم،
هوای دلتنگی را به...