متن نوشته های ساناز ابراهیمی فرد
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نوشته های ساناز ابراهیمی فرد
زندگی…
چون دریایی خفته در آرامش،
که ناگهان در آغوش طوفان، خشمِ پنهانش را آشکار میکند.
ما، قایقهایی بیلنگر بر موجهای سرکش،
تنها چراغمان، امیدی خاموش و روشن در دل تاریکی.
باد میوزد،
میکوشد ما را به گرداب بیپایانی بکشاند،
اما مگر نه آنکه طوفان، آزمونِ استقامت است؟
ابرها میغرند،...
زندگی…
چون نسیمی که بر چهرهٔ دریا لغزید و رفت،
چون سایهای که در آغوش غروب گم شد،
چون فانوسی که پیش از رسیدن سحر،
آخرین شعلهٔ خود را در تاریکی رها کرد…
ما رهگذران این پل لغزانیم،
گذرگاهی که نامش را "زمان" نهادهاند،
سرگردان میان سایهها و نورها،
در...
در پستوی خانه،
جایی که سکوت، قصههای ناگفته را در آغوش گرفته،
و خاطرات، در سایهی دیوارها نفس میکشند،
رازهایی که با غبار زمان آمیختهاند،
هنوز زمزمههای گمشدهی روزهای دور را در خود دارند.
نور، کمرمق از پنجرهی نیمهباز میگریزد،
و سایهها، به نجواهای خاموش گوش سپردهاند،
گویی که هر...
"روزنه ی امید"
در تاریکترین شبها،
میان هزارتوی سایهها و سکوتهای بیانتها،
روشنایی کوچکی زاده میشود،
چونان جرقهای که در دل ظلمت میدرخشد.
روزنهای از امید،
نخستین نجواهای بیداری را با خود دارد،
زمزمهای که در گوش باد میپیچد،
و نوید صبحی دیگر را به دلهای خسته میبخشد.
بر دیوارهای...
روزگار غریبیست…
گویی که زمین از مدار خویش گریخته،
و زمان، در چرخشی سرگردان،
میان دیروز و فردا راه گم کرده است.
سایهها بینام و نشانی قدم میزنند،
آینهها، چهرهی حقیقت را پنهان کردهاند،
و باد، در گوش شبها رازهایی را نجوا میکند
که هیچ صبحی توان شنیدنش را ندارد....
"خوشبخت ترینم"
با تو، خوشبختی معنای دیگری دارد…
گویی که خورشید، از میان دل شب سر برآورده،
و ماه، در آغوش آسمان آرام گرفته است.
با تو، لحظههایم عطر شکوفهی باران گرفتهاند،
و هر قدمی که در کنار تو برمیدارم،
صدای تپشهای شادی را در جان زمین مینوازد.
تو آمدی،...
"یار سفر کرده"
رفتی…
و سکوتی از جنس ابدیت را در جان لحظههایم به جا گذاشتی،
مانند نغمهای که در دل شب گم شد،
مانند ستارهای که خاموش به بیکران پیوست.
نگاهم هنوز در امتداد راهیست که رفتی،
آغوشی که هیچ بادی نمیتواند پر کند،
و قلبی که صدای تپشهایش...
کی میآیی؟
در امتداد روزهای بیتو، ثانیهها بیقرارند،
و من، بیصبرانه چشم بر راه گذاشتهام،
تا سایهات بر آستانهی این انتظار نقش ببندد.
باد، نامت را در گوش شبها زمزمه میکند،
و ماه، خاموش به قاب پنجرهام خیره مانده،
گویی همهی دنیا چشم به راه آمدنت دارد.
کی میآیی؟
تا...
"فراموشت کردم"
روزی نامت را در گوش باد نجوا میکردم،
هر برگ پاییزی از خاطراتت رنگ میگرفت،
و شبهایم با یاد تو ستارهباران بود.
اما اکنون…
نامت را از لبهایم ربودهام،
خاطراتت را به دست باد سپردهام،
و شبهای بیماه را به سکوتی بیانتها تقدیم کردهام.
دیگر در کوچههای دلتنگی...
"همه کس من"
دلم از نبودنت خزان شده،
بیتو لحظههایم رنگ غروب گرفته،
گویی که آسمان، بیماه مانده
و شبهای من در حسرت نورت، گم شدهاند.
همه کس من،
هوای نگاهت را کم دارم،
صدایت، آن موسیقی آرام جانم،
در گوش دلتنگیهایم خاموش شده.
کاش میشد،
در باد نامت را...
"عشق خیالی"
در سرزمین رؤیاهای بینام، عشق تو چون مهی طلایی بر دشتهای خاطرهها میخرامد. تو را در زمزمههای باد میجوییم، در انعکاس نور بر دریای دور، در شکفتن گلهای بینامی که تنها برای تو شکفتهاند.
تو آن ستارهای هستی که هیچگاه در آغوش شب نمیمیرد، نوری که در سینهی...
"خاله رویا"
رویا… نامش بوی خیال میداد، رنگ امید داشت، طراوت بهار را با خود میآورد. جوان بود، مثل صبحی که هنوز از نور لبریز نشده، مثل شعری که تنها نیمهی اولش نوشته شده و باقیاش در رؤیا مانده.
آمد و در دلها خانه کرد، با خندههایی که مثل پرواز...
"رودخانه ی بی رحم"
گاهی، زمان مانند رودخانهای بیرحم، بیوقفه جاری میشود،
و ما در کنارههایش، تنها نظارهگر لحظاتی هستیم که بیصدا از دست میروند.
چشم باز میکنیم، و میبینیم که فرصتها چون برگهای پاییزی بر آب افتادهاند،
رؤیاهایی که میتوانستند به حقیقت بدل شوند، در جریان بیپایان زمان گم...
"دو سرگشته"
در گسترهی بیکران شب، من و جادهی تنهایی همسفر شدهایم، گویی که زمین تنها برای ما میچرخد و ستارگان برایمان چشمک میزنند. این راه بیانتها که پیچوخمهایش را با سایهی غبارآلود خاطراتم در آغوش گرفته، مرا در سکوتی وهمآلود فرو میبرد؛ سکوتی که تنها پژواک گامهایم را در...
"دریای آرزو"
در گسترهای از رؤیاهای بیکران، دست در دست هم، بیهیچ هراس از طوفانهای گذرای زندگی، در دریای آرزوها قدم میزنیم. موجهای خیال، نغمهای آرام در گوشمان زمزمه میکنند و آفتاب امید، با گرمای دلانگیزش راه را روشن میسازد.
گامهایمان بر امواج نرم آرزوها، ردپایی از اشتیاق بر جای...
"تاریکی مطلق"
شبها تو را از من گرفتهاند، همان شبهایی که در سکوتشان نامت را هزار بار فریاد زدم، اما پاسخی جز بادهای سرگردان نیامد.
چگونه این تاریکی مطلق جرأت کرد تو را از آغوشم برباید؟ چگونه ستارگان خاموش تماشا کردند بیآنکه نوری بفرستند تا راهی برای دیدنت بیابم؟
هر...
"زیر باران"
شب، سکوتی سنگین بر شهر گسترده است. خیابانهای خیس، زیر بارانی بیامان، در آغوش شب آرام گرفتهاند. تنها قدم میزنم، بیآنکه سایهای همراهم باشد؛ گویی جهان مرا فراموش کرده است، یا شاید من جهان را.
قطرههای باران، چون اشکهای بیاختیار آسمان، بر گونههایم میلغزند. باد میوزد، نجواهای خاموش...
"زندگی"
زندگی چون کتابی است،
هر لحظهاش صفحهای از سرگذشت.
بگذار قصه امروزت را با عشق و امید به نگارش درآوری...
بزرگیات را در کلماتت جاری کن...
"همسفرم تنهایی"
قطار آرام از ایستگاه میگذرد، صدای سوتش در سکوت عصرگاهی طنین میاندازد. پنجرهها قابهایی از دنیا را به تصویر میکشند، هر لحظه پردهای تازه از مناظر باز میشود؛ درختان، رودخانههای آرام، خانههای دورافتاده، همه در گذرند، اما من ثابت ماندهام در میان این تغییرات.
در این سفر، تنهایی...
"جادوی عشق"
در کنار تو، حتی سادهترین لحظهها
رنگ عشق میگیرند.
تاب خوردن در نسیم ملایم، صدای خندههایمان که در هوا میپیچد، دستهایی که محکم یکدیگر را گرفتهاند، همه و همه جادوی بودن با تو را نشان میدهند.
تو که باشی، دنیا سادهتر، زیباتر و پر از شور زندگی میشود....
دل گرفتهام، مثل آسمانی که ابرهای تیره بیاجازه مهمانش شدهاند. اشکهایم بیوقفه میبارند، بیآنکه کسی بفهمد این باران بیصدا از کدام ابر اندوه سرازیر شده است.
هر قطره اشکم حکایتی دارد، قصهای از غمی که در سینهام خانه کرده، شبیه برگهای پاییزی که بیهیاهو از شاخه جدا میشوند و در...
دوسم نداری
دل من، سرزمین بیبهاری شده است،
جایی که خورشید بیرمق پشت ابرهای سنگین خاطرات جا مانده است.
عشق تو، روز گرم تابستان در آغوش میکشید،
اما اکنون سکوتی سرد در میانمان ریشه دوانده است، گویی پاییز بیرحمی بر گلهای امیدم باریده.
اگر قرار است دیگر نام من در...
"عشق را بلند صدا بزن"
صدای عشق،
آهنگی که از قلب میجوشد،
زمزمهای آرام که جان را نوازش میدهد.
میخواهم دوست داشتنهایم را با صدا بگویم،
با هر نفس، با هر واژه، با هر زمزمهی عاشقانه.
میخواهم نامت را در سکوت زمزمه کنم،
تا گوشهای شب نیز عشق مرا بشنوند....