سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
چند روز است ، آب انبار خانه را مرمت میکنم، یک اوس احمد دارم که وقتی با آدم حرف میزند ، چشمِ آدم را نگاه میکند، همان چیزی که صداقت گفت و گو را برایم قطعی میکند.یک تکه کلام دارد که عجیب احساسِ زندگی را در من تازه میکند.«نگران نباش »امروز صبح بیدار که شدم هنوز نیامده بود، داشتم صبحانه را روبراه میکردم، که صدای در آمداوس احمد رسیده بود.حرف زدیم و صبحانه خوردیم و باران هم میبارید...هر چه از پایین و کارهای آب خانه گفتم فقط گفت: ن...