
نسرین شریفی
می نویسم تا صفا دهم دلم را
شاعرنیستم و بلد نیستم شعر را
فقط قلم در دست میگیرم
و تا کاغذ میبیند ، دوان دوان می آید و مینشیند جلویم
و رژه میروند در ذهنم، آنچه دیده ام، شنیده ام، لمس کرده ام،
هر آنچه ازغم،شادی،عشق،آغوش،بی تفاوتی،خشم و داد و هوار
بی عدالتی در کوچه های خانه...
برهوت بود زمین سراچه دلم
نگاهم به نگاهت افتاد
چگونه بذری بود
ازچشمانت به چشمانم افتاد
وچگونه رشدی کرد
درزمین لا یزرع دلم
سلام بر کسانی که به گیج گاهمان شلیک نمی کنند
می آیند و می روند و میگذرند
روزها را می گویم
چه خوش باشد
چه ناخوش
بیرون بکش
غزل واژه های ناب زندگی را
با تکانش دل تنگیهای چسبنده
وگرنه آنچنان هواری خواهند کشید
و دوره ات خواهند کرد
و پیله خواهند بست
واژه های غمهای بی پایان زندگی
هجوم می آورد دلتنگیها درشب
میمکد عصاره وجودم را
می رباید خواب را ازچشمانم
تورا می بینم
و کارگردان سناریوی با تو بودن میشوم
چگونه عاشقم کردی
من افسار گسیخته را
که هنوز نبودنت را در بودنت حل کرده ام
واین مسکن من است
وگرنه مرده ام همان وقتی که تو رفتی
چه بگویم که دلم خون شد ز تنهایی
ازبیگانه بنالم،آشنا بیشتر
از آشنا نالم،خودم را غربتیست باخودم افزونتر
حسرت دیدار تو همچون تکیه دادن بر دیوار کاهگلی نم کشیده ای ست که ترک جان می باید کرد
سرزنش میکنم نگاهم را
نه شاید چشمانم را
ویا شاید آن و شاید این
شاید هم دل که تمنای تورا کرد
که صد البته دل بیچاره چرا تقصییر
که اول دید چشمانم و شعله ای زد به دل و کرد پریشان حالم
شب من از غروب خورشید شروع میشود
و من می گردم کوچه های شب را
تا که پیدا کنم پیام شب بخیرت را
آن وقت است که گویی هجرانم به وصال می پیوندد
صبح من ازحنجره تو طلوع میکند
منتظر است که صبح بخیر را بشنود
یک سرگردان دلتنگ هستم
می ترسم تو را هم سرگردان کرده باشم
شنیده ام که می گویند
زنده های سرگردان روح ها را هم سرگردان می کنند
عشق پنهان تو را در همین جاده محال دوست می دارم
میدانم که آغوشت نصیب من نخواهدشد
مجالم ده گلایه ای نیست مرا
همچنان بی بوس وبی کنار و بی آغوش دوستت می دارم
سوختیم از اضطراب عشقی که بهر ما تسکین نداشت
خاطرمان ملول گشت و جانمان گرفت و لب نگشودیم
ایران دلگیر است
حنجره ها پرازبغض
بارش باران شدید تگرگی
میزند بر سر وروی عابران
گویی از دست ما آدمیان خشمگین است
به راستی نکند به دنبال مقصر میگردد
باد هم به رقص در آمده و روبان سیاه در هوا میرقصاند
گویی در آسمان نیز نوحه خوانیست
و فرشتگان درلباس...
نشسته ام درمیان بستر
به تو فکر میکنم
باخودم می گویم
هستی ویا نیستی
اگرنیستی، پس چرا پیش منی
بویت، عاشقانه هایت، آغوشت، همه در من جا مانده
دلبر من فراموشت شده ببریشان
نمیدانم شاید رسم دلدادگیست
اویی که می رود، میگذارد تکه هایش را دروجودت
تا که شبها رنجت...
می نشینم با تو درخیالم
با اینکه ترکم کردی
وسوسه هایم راحت نمی گذارند مرا
و تنها کاری که ازدستم بر می آید
می گویم لعنت به منی که خیالت را رها نمیکنم
دربسترخیال رویاهایمان مرور میکنم
هرچهارقصلش را
بهار عاشقانه هایمان
میوه های تابستانیمان
که ژنهای تو را یافت میکنم در آنها
پاییز خاطراتمان
که چه اندوهناک ،برگستره ی خیال ،سوار بر ناامیدی ولی پنهان، با هم سرکردیم
و زمستان سرد و یخبندان که باهم سرسره بازی کردیم و تو در سراشیبی...
من دلم تنگ است
ره چاره نمی بینم
چگونه دربیارم دل؟
صاحب این ملک و این مکنت تویی؟
بس خیال خام درسرت پرورده ای
بی خوابم و پیمانه شب یاد تورا در دل من مست و غزل خوان
خونابه چکان، ازدیده روان،چون خون ریخته دستان زلیخا،همچون پیراهن پاره یوسف
برتن این دل خسته بیمار و مریض،
عشق ممنوع تو را من ندانم که چرا جا میکند
چه زیباست وقتی با چشمک چشمانت مرا میخوانی
با اشاره لبهایت برایم بوسه میفرستی
و جای میگیرد درست در حین سکوت بر روی لبهایم
و با اشاره دستانت را در دستانم قفل میکنی
و دلم جامیماند در وجودت