
نسرین شریفی
می نویسم تا صفا دهم دلم را
چه بگویم که دلم خون شد ز تنهایی
ازبیگانه بنالم،آشنا بیشتر
از آشنا نالم،خودم را غربتیست باخودم افزونتر
حسرت دیدار تو همچون تکیه دادن بر دیوار کاهگلی نم کشیده ای ست که ترک جان می باید کرد
سرزنش میکنم نگاهم را
نه شاید چشمانم را
ویا شاید آن و شاید این
شاید هم دل که تمنای تورا کرد
که صد البته دل بیچاره چرا تقصییر
که اول دید چشمانم و شعله ای زد به دل و کرد پریشان حالم
شب من از غروب خورشید شروع میشود
و من می گردم کوچه های شب را
تا که پیدا کنم پیام شب بخیرت را
آن وقت است که گویی هجرانم به وصال می پیوندد
صبح من ازحنجره تو طلوع میکند
منتظر است که صبح بخیر را بشنود
یک سرگردان دلتنگ هستم
می ترسم تو را هم سرگردان کرده باشم
شنیده ام که می گویند
زنده های سرگردان روح ها را هم سرگردان می کنند
عشق پنهان تو را در همین جاده محال دوست می دارم
میدانم که آغوشت نصیب من نخواهدشد
مجالم ده گلایه ای نیست مرا
همچنان بی بوس وبی کنار و بی آغوش دوستت می دارم
سوختیم از اضطراب عشقی که بهر ما تسکین نداشت
خاطرمان ملول گشت و جانمان گرفت و لب نگشودیم
ایران دلگیر است
حنجره ها پرازبغض
بارش باران شدید تگرگی
میزند بر سر وروی عابران
گویی از دست ما آدمیان خشمگین است
به راستی نکند به دنبال مقصر میگردد
باد هم به رقص در آمده و روبان سیاه در هوا میرقصاند
گویی در آسمان نیز نوحه خوانیست
و فرشتگان درلباس...
نشسته ام درمیان بستر
به تو فکر میکنم
باخودم می گویم
هستی ویا نیستی
اگرنیستی، پس چرا پیش منی
بویت، عاشقانه هایت، آغوشت، همه در من جا مانده
دلبر من فراموشت شده ببریشان
نمیدانم شاید رسم دلدادگیست
اویی که می رود، میگذارد تکه هایش را دروجودت
تا که شبها رنجت...
می نشینم با تو درخیالم
با اینکه ترکم کردی
وسوسه هایم راحت نمی گذارند مرا
و تنها کاری که ازدستم بر می آید
می گویم لعنت به منی که خیالت را رها نمیکنم
دربسترخیال رویاهایمان مرور میکنم
هرچهارقصلش را
بهار عاشقانه هایمان
میوه های تابستانیمان
که ژنهای تو را یافت میکنم در آنها
پاییز خاطراتمان
که چه اندوهناک ،برگستره ی خیال ،سوار بر ناامیدی ولی پنهان، با هم سرکردیم
و زمستان سرد و یخبندان که باهم سرسره بازی کردیم و تو در سراشیبی...
من دلم تنگ است
ره چاره نمی بینم
چگونه دربیارم دل؟
صاحب این ملک و این مکنت تویی؟
بس خیال خام درسرت پرورده ای
بی خوابم و پیمانه شب یاد تورا در دل من مست و غزل خوان
خونابه چکان، ازدیده روان،چون خون ریخته دستان زلیخا،همچون پیراهن پاره یوسف
برتن این دل خسته بیمار و مریض،
عشق ممنوع تو را من ندانم که چرا جا میکند
چه زیباست وقتی با چشمک چشمانت مرا میخوانی
با اشاره لبهایت برایم بوسه میفرستی
و جای میگیرد درست در حین سکوت بر روی لبهایم
و با اشاره دستانت را در دستانم قفل میکنی
و دلم جامیماند در وجودت
برای شعرگفتنم قلم میخواهم و کاغذ و سرای زیبای وجودت را
که مرارتِ سرایشم را کم میکند
چشمانت غزل می سرایند ازبرایم
و دستانت تار می نوازند
و من از نتهای چشمها و دست ها و لبهایت کپی میکنم
و رقص زیبای گیسوانت را نیز یواشکی
درذهنم نقاشی
عجب پازلی...
وجودت به کارناوالی از آتش میماند
دستانت کوره ایست به مانند کوره آجرپزی
و چشمانت تنور داغ نانوایی
ولبهایت بلایی می آورد به مانند رقص شعله های آتش
و این منم که درهجوم محصوربودنم
رقص خاموشی آتش را اجرا میکنم
بیقرارم ودر تردید
درخیال شهر توام
برچشمهایت خیره میشوم
و بوسه میزنم برلبهایت
ماه من پشت ابرهاست
و تن خسته من هی میشود فرسوده تراز خیال بافی
آخرعزیز من مگر نشنیده ای که می گویند
ماه پشت ابر باقی نمیماند
نمیتوانم بگریزم ازتو
نمیتوانم بمانم باتو
که هردو سخت و ازتوانم به دور
محصورم در میان ماندن و گریختن
فرق چندانی هم ندارد
در هردو اشک هست و بیقراری و شادی مصنوعی
دلم درحسرت دیدارتو مینالد
به دنبال تکه ای میگردد که در لبهای تو جا مانده
همان لقمه بوسه حلالی که خش خش پای پشت دیوار حرامش کرد
گلویم را گویی با ریسمان گره زده اند
بغضهایم با هم سر دعوا دارند
و ازسقف چشمانم چکه های اشک غلطانند
درحسرت یک لحظه دیدارتو
و ذهنم دل مشغولی خودش را دارد
با بافتن رویاهایش
و لحظه ای شاد میشود و لحظه ای غمگین
جان دلم رهاکن این قصه را...
رویایی درسردارم
لباسش را باید خیاطی بدوزد
که عاشقی بلد باشد
میخواهم درشهرعاشقی به تن کنم
شهری خیلی دورتر از اینجا
دیوارهایش پرازنقاشیهای وفا،صداقت، مهربانی، انسانیت و ..
شاید نیمه گم شده ام را پیدا کنم
عجب حکایتی دارد دل من
با تافته های جدا بافته اش