
نسرین شریفی
می نویسم تا صفا دهم دلم را
به نام حضرت عشق
بوی گل و سبزه و سمن و نسرین
بوی عشق و دل و دلداده و پروین
صنما قبله نما جان ودلم را به فدایت
که چگونه قدحی داده ای بامهر و وفایت
که طبیعت شده زیبا از لطف و نگاهت
دلدارا *حول حالنا* خواهیم از لعل...
وقت کردی سری از این طرفها بزن
که نه تنها من
که پنجره و پرده و دیوار همه دلتنگ تواند
و فنجان چای نیز از دوریت به سوگ نشسته
بوی مهربانیت را نفس می کشیم
آسوده نبودم در این ره که تو بردی دل من را
قدم زدن کناردل هم را بلد نبودیم
طناب دلمان کور گره شد
به جای باز کردن پاره اش کردیم
آرزو شده ای و در دلم خفته ای
آن هم آرزوی محال در خیال خام
به خاطر م هست روزی را که حوصله خشمت تنگ شد و به من گفتی رهایم کن دیگر
و درمیان نفسهای مردمان شهر گم شدی
میدانستم مجنون دلت ردم را میگیرد
و دیدم روزی را که درشلوغی شهر،چشمانت به دنبال من می گشت
ولی من خودم را به خیابان هراس...
چای را خیلی دوست دارم و قهوه را کمی
هردو را جلویم میگذاری
و من قهوه را انتخاب میکنم که رنگ چشمان توست
لب و لوچه فنجان چای آویزان میشود
رهایم کن
بسپرم به خاطراتم
دیگر گردش دروادی تنهایی خاطراتم ممنوعه نیست جان دلم
تصور خیالت را آنچنان که دلم میخواهد پروازش میدهم برپهنه آسمان قلبم
آغوشت امن وجودم
نه پشت پرده هراس پنهان میشوم و نه پاهایم در تراس نگرانی ، سُر میخورد.
پشیمان گشته ام من از دیار آشنایی
قول معروفیست
که هرچه کرد با من
آن آشنا کرد
چه کنم این دل صاحب مرده را
امانت بود به پیشت
رسم امانت داری همین بود
بچلانیش و مچاله پسش دهی
خدا کند دار مکافاتی باشد
ازدل شوریده حالم هیچ مپرس
سخت از غوغای روزگار
حال دلم آشفته است
عبور ازتو چه رنجی دارد
تو را دلنوشته ای میکنم بر کاغذ
و کاغذ تب میکند
از تن خسته حرفهایم
کاش میشد نقاشی ات میکردم
که آن هم مجازات دارد
بگو با تو من چه کنم
خدا هم هوای تو را دارد
نوشته های گلایه هایم از تو را که به او سپرده بودم برای چاپ به نشر اکاذیب داد.
#نسرین شریفی
چقدررویا می بافم برای تو وخودم
رویای مسیر جاده
و یک سبد شعر عاشقانه
تا درزیر تک درخت عاشقی که از معشوقش دورمانده،سر بر زانوانت بگذارم و همه را بخوانم برایت
تا که شاید دل خدا به درد آید و نمیدانم که چه بگویم
که شاید دارم از نرسیدن به...
گلایه مکن از دل ای عقل
که کفر نگویم، خدا هم دلش برعقلش حاکم شد و توبه را آفرید.
نصیحت میکنی ای عقل،نروم من سوی او
من به فرمان توام
دل که فرمان نبرد، من چکنم
روبروی گلدان شمعدانی درد دل گفتم و بغضم ترکید
از آن روز، اشکهای شمعدانی ،مسئول آب دادن گل شمعدانی شده اند.
یارب چه محالیست این اندوه شیرین جوانه زده درمن
جادوگرشده ام
دعایی نوشته ام
یک طومار دلتنگی
با اشک چشمانم
و یک سبد دعا با آه دلم
بر دوش بادگذاشته ام
ارمغان خواهد آورد برایت
ومن حس خواهم کرد عطر موهایت را
وقتی که بادپریشانشان کند
و چه غبطه میخورم به باد
پنجره به هم میخورد
و میبرد باد...
خاطره سروستان و کندن دل بر درخت و نوشتن دوستت دارم تا ابد
و تکان دادن دستان علفها برای خداحافظی مان
و چه مظلوم بودیم
در زیر یوغ ناف بُرهایی که نافهایمان را برای دیگری بریده بودند
و دنیا پر است از کسانی که نافشان تا مرگ درد میکند
نیایش
ای عشق، دیگر چاره ای بیندیش که یاهو یاهویت در دعاهایم بدجوری گلویم را زخمی نموده است،
نگران نباش دوست من
از اینکه به آغوش مرگ رفت وتو تنها مانده ای
ویا به نوعی دیگر تنهایت گذاشته و ترکت کرده است
وتو هیچ نمیدانی
سرنوشت برایت چه نگاشته بود
به گمانم زمان با تو بودن به همان مقدار، تقدیر بوده است.
نوشته بود باید جای دنجی پیدا کرد و رها شد از قفس روز مرگی هاو ....
و اما تو بگو
جای دنجش را پیدا کرده ام
همه نگرانیهارا شسته ام و بربند آویزانشان کرده ام
چگونه است که بازهم قفس پابرجاست
بازهم مهمان های ناخوانده لعنتی سر میرسند و کام...
نیایش
می نوازد آب گیتار
می رقصند پونه های لب جوب.
عطر سنجد خاطره میسازد و می گوید من هم آری
عابری می باید تا که بصیرت یابد و مست گردد
ازهم نوایی این چرخ و فلک
مستی و دیوانگی و عشق و جنون
اهل دلی میخواهد
تا که شوند...