
نسرین شریفی
می نویسم تا صفا دهم دلم را
وچه دردناک است اندوه درخت
آن زمانی که به اجبار قامتش خم میکند
تاکه ضربه نرساند به دوست که در نزدیکیست
و کج و معوج میشود شکل زیبای تنومند لوندش
و لی آنقدر قوی میماند و دل درگرو ایثار می پیوندد
که لبخندش از میان اندوه نمایان است
فکر میکنم چینهای پیشانی ، بغضهای گره شده در گلو هستند که اندک اندک به سوی پیشانی هجرت و خانه جدید میسازند
وتو نمیدانی که یک دوستت دارم اززبانت شنیدن ، رگ و ریشه جانم را میلرزاند
و چه لذتی میدهد به جسم و روح و روانم و تو باز حرف خودت را تکرارکن که مگر به گفتن است
بلی دلبر دیوانه من روزی پی خواهی برد.
صبح است و دلم عشق میخواهد و یک باغ سرود
از پنجره نازک خیالم تورا میبینم با یک بغل بوسه و غنچه نشکفته شده
درآغوشم گیر که سخت محتاج توام
باودم نیست بن بست نگاهت به نگاهم
و میبافم گیسهای خیالم رابا گرهی کور تا که ببندد ره این ره...
میروم کوچه دیوانگی و عشق و جنون را
کوچه ایست با دنیای خیالهای شیرین که کمتر کسی را به آن ره یابد
هرکه بیند، گوید دیوانه ای بیش نیست
رهایی هست و آزادی اندیشه و هرچه دل تنگت میخواهد
که البته خدا هم دست دیوانه ام در دستانش و هرچه...
وچه سخت است دل سپردن در زما ن غیر ممکن که نه بتوانی دل بدهی و نه دل بگیری
که نمیدانم اسمی میتوان برایش گذاشت
به گمانم همان ممنوعه باشد
مراشوراست ونشاط وتنهایی
و لبخندهای گمشده
درهمین نزدیکی شهر گریه ها
درشهر ی که هرشبش گویی هزار و یک شب است
و رنگین کمانی از آشوب دلها و رقص شاه پرکهای رقصان خیال
خواهش های شبانه ام نیازمن است در اندیشه تو با یک دنیای ممنوعه
وچه دردناک است اندوه درخت
آن زمانی که به اجبار قامتش خم میکند
تاکه ضربه نرساند به دوست که در نزدیکیست
و کج و معوج میشود شکل زیبای تنومند لوندش
و لی آنقدر قوی میماند و دل درگرو ایثار می پیوندد
که لبخندش از میان اندوه نمایان است
حسرت گمشده تاریخ دوران منی
و اکنون که پیدایت کرده ام
اندوه شده ای درشیرینی تاریخ دورانم
چگونه بگذرم ازتو که نتوانم
و چگونه بمانم باتو که بازهم نتوانم
دلها همه اندر خمِ یک کوچه یِ عشقند
یارب تو دعا کن
دلِ جا مانده یِ ما "عشق" بگیرد
عید فطر مبارک
به نام حضرت عشق
بوی گل و سبزه و سمن و نسرین
بوی عشق و دل و دلداده و پروین
صنما قبله نما جان ودلم را به فدایت
که چگونه قدحی داده ای بامهر و وفایت
که طبیعت شده زیبا از لطف و نگاهت
دلدارا *حول حالنا* خواهیم از لعل...
وقت کردی سری از این طرفها بزن
که نه تنها من
که پنجره و پرده و دیوار همه دلتنگ تواند
و فنجان چای نیز از دوریت به سوگ نشسته
بوی مهربانیت را نفس می کشیم
آسوده نبودم در این ره که تو بردی دل من را
قدم زدن کناردل هم را بلد نبودیم
طناب دلمان کور گره شد
به جای باز کردن پاره اش کردیم
آرزو شده ای و در دلم خفته ای
آن هم آرزوی محال در خیال خام
به خاطر م هست روزی را که حوصله خشمت تنگ شد و به من گفتی رهایم کن دیگر
و درمیان نفسهای مردمان شهر گم شدی
میدانستم مجنون دلت ردم را میگیرد
و دیدم روزی را که درشلوغی شهر،چشمانت به دنبال من می گشت
ولی من خودم را به خیابان هراس...
چای را خیلی دوست دارم و قهوه را کمی
هردو را جلویم میگذاری
و من قهوه را انتخاب میکنم که رنگ چشمان توست
لب و لوچه فنجان چای آویزان میشود
رهایم کن
بسپرم به خاطراتم
دیگر گردش دروادی تنهایی خاطراتم ممنوعه نیست جان دلم
تصور خیالت را آنچنان که دلم میخواهد پروازش میدهم برپهنه آسمان قلبم
آغوشت امن وجودم
نه پشت پرده هراس پنهان میشوم و نه پاهایم در تراس نگرانی ، سُر میخورد.
پشیمان گشته ام من از دیار آشنایی
قول معروفیست
که هرچه کرد با من
آن آشنا کرد
چه کنم این دل صاحب مرده را
امانت بود به پیشت
رسم امانت داری همین بود
بچلانیش و مچاله پسش دهی
خدا کند دار مکافاتی باشد
ازدل شوریده حالم هیچ مپرس
سخت از غوغای روزگار
حال دلم آشفته است
عبور ازتو چه رنجی دارد
تو را دلنوشته ای میکنم بر کاغذ
و کاغذ تب میکند
از تن خسته حرفهایم
کاش میشد نقاشی ات میکردم
که آن هم مجازات دارد
بگو با تو من چه کنم
خدا هم هوای تو را دارد
نوشته های گلایه هایم از تو را که به او سپرده بودم برای چاپ به نشر اکاذیب داد.
#نسرین شریفی
چقدررویا می بافم برای تو وخودم
رویای مسیر جاده
و یک سبد شعر عاشقانه
تا درزیر تک درخت عاشقی که از معشوقش دورمانده،سر بر زانوانت بگذارم و همه را بخوانم برایت
تا که شاید دل خدا به درد آید و نمیدانم که چه بگویم
که شاید دارم از نرسیدن به...