
نسرین شریفی
می نویسم تا صفا دهم دلم را
نیایش
عاشق بی منتهایم به راستی من چه جویم
که جوینده و یابنده تویی
معشوق تویی درکرم و بخشش پاینده تویی
حسرت دیدار مرا
از ازل تا به ابد
پرسش و پوینده تویی
من که باشم بر در درگه لطف و غزلت؟
گم شده ام
مست و مدهوش تو گشتم...
میدانم این روزها دلت می لرزد
هراسان میشوی حتی با صدای جیغ بازیگوشی یک کودک
آری همه دلتنگیم و پراز اضطراب
همه عزیزانی داریم دور ازخودمان
اما بدان و بدانیم آن طرفتر اوست که هوایمان را دارد
پس پرده را او میداند وبس
پس شناور میشویم در دریای زندگی
بدون...
وتو میدانی هرگز معنی سفسطه عاشقیت
آن چنان است که مرا وادی سرگردانیست
و دروغهایت شیرین
که گوش شنوایم را ناشنوا کرد
امان از دل بیچاره ما که ندانست هرگز
راوی قصه عشق
داستان زلیخارا به نفع یوسف تمام کرد
دستانم را به باد سپردم
گفتم بادبادکی کند و در هوا برقصاند
شاید به دست تو برسند و ناخواسته بگیریشان
میشود بگویی نکته ای از غم بی من بودن
یا که بازهم دروغ در حافظه ات می چرخانی
مارا بسی بهانه بود از برای خداحافظیت
اما دل ما قدرت لا مروتی نداشت
ما همانیم که تو پنداشتی
و تو آن نیستی که خانه دل ارزانیت داشتیم
دستان غدار روزگار بذر عاشقی نا فرجام کاشته اند
که اگر این چنین نبود
کجا لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد داشتیم
و این همه اشعار شاعران
پنداشتم پشت دیوارشب سپیدی قایم است
ندانستم که تو خود سیاهی در سپیدی هستی
باشد تا تورا با ناکامی بجویم
عاقبت جوینده یابنده بود
راهزنی که از دیوارمردم بالا رفتن نیست
همه ما روزی را یک راهزن بوده ایم
نوشته ام را که می خوانید، به چه می اندیشید
و اکنون وقت تقاص آن است
با تَرَک دلم چه باید کرد
آن هنگامی که تو از پنجره دلم پرواز کردی
گویی سلام تو قایم باشکی بود و من ندانستم
که روزی میبایست تسلیم خداحافظیت شوم
واین اوج لامروتی قصه دلباختگیست
پاسبان دروازه شهرشده ام
ازچه رو چمباتمه زده ام ،مبرهن است
دیوارضخامت جنگ ،طلبی سنگین دارداز من و هم وطنانم
هرچند رنگ جرمم سپید است
ولی درد وجدان ندا داده به من
تا بنشینم بردروازه شهر
شاید که نسیمی بوزد
نفس صلح آید و من جارچی خبرصلح شوم
وه که...
خنکای دم صبح عشق تو به یادم آرد
تن تبدار تورا از شهر خیالم بیرون میکشم
شهردلتنگی من دین و مذهب که ندارد
سرسودا دارم با خیال خام خویش
موج دیوانگیم بذر طغیان می گیرد و
می افشاند در جالیز ذهن
عقل نیز مترسک میشود
پرپرواز می گیرد
و دل...
دلتنگی شهریست بی دیوار
حد ومرز ندارد
گاهی خنده و قهقهه است دلتنگی
و گاهی نشستن در کنج خلوت و چمباتمه زدن
شهر شلوغیهاست دلتنگی
نمیشود ایراد گرفت
دلتنگی یک زن گاهی رژهای بیشمارش درکنار آینه
و گاهی سینگ پراز ظرفهای نشسته اش
وگاهی هم آن وقتیست
که به مانند...
عاشقیت دل من را دفتری کرده است
هر روز بربرگهایش مینویسم
هراس دارم آن روزی را که دفتر قلبم تمام شود
چه کسی خاطره هایت را خواهد نوشت
دل من را توعاشق کردی ورفتی
نگفتی عشق مانده ات دردل بوی کهنگی گیرد؟
نیایش
عشق بی چون و چرایم کمی ازعشق بگو
مطربی باش و بزن ساز و برقصانم در شهرجنون
پرپرواز خیالم با قیچی مصلحتت قطع مکن
بگذارتابروم هرکجایی که بیفتم نعش وار
یاهوبزنم،جمع شوند دور و برم
این دیوانه ببینند
بارالاها تو مرانم ازخود
بگذار در وادی دیوانگیم عشق توجویم
تسکین...
روی سخنم با توست
چگونه دلت آمد و گفتی بروی بی من
من اگربودم نیرنگ میزدم برحضرت عزرائیل
سرش گرم میکردم با همان ترفند حوایی خویش
خرده مگیر برمن که این هم خیال خام دل تنهای من است
خنکای دم صبح عشق تو به یادم آرد
تن تبدار تورا از شهر خیالم بیرون میکشم
شهردلتنگی من دین و مذهب که ندارد
سرسودا دارم با خیال خام خویش
موج دیوانگیم بذر طغیان می گیرد و
می افشاند در جالیز ذهن
عقل نیز مترسک میشود
پرپرواز می گیرد
و دل...
امشب جشن و سرور تا اسمان هفتم پیوند میخورد
فرشته ها هوایی شده اند
و
فریاد عشق سرمیدهند
اشک شوق عاشقان بردیدگان سُر میخورد
دیوارکعبه به یادش دوباره تَرَک برمیدارد
عرشیان علی علی می گویند
از یارنبی و از ولی می گویند
باده نوشانِ سحر ،مستانه ،می، می نوشند
پیشانی...
شاعرنیستم و بلد نیستم شعر را
فقط قلم در دست میگیرم
و تا کاغذ میبیند ، دوان دوان می آید و مینشیند جلویم
و رژه میروند در ذهنم، آنچه دیده ام، شنیده ام، لمس کرده ام،
هر آنچه ازغم،شادی،عشق،آغوش،بی تفاوتی،خشم و داد و هوار
بی عدالتی در کوچه های خانه...