
نسرین شریفی
می نویسم تا صفا دهم دلم را
بگو که تو را کم می آورم
بیشتر از آنچه که هستی در رویاهایم
درحسرت آرزوهایم بی پروا قدم بر میدارم
بی گمان از لحظه ها عبور میکنم
درشهرآرزوهایم پاسبان میشوم
مبادا سخنی ناشایست حرکتی ناپسند
دور ازشان نشانه های آدمیتم
حضوریابد
خط بطلانم مرزیست برتمامی خواسته های ناخواسته ام...
انتها ندارد عشق
پیچکی رونده است
تاعمق جان میرود
و گاهی هلاکت میکند
کم می آوری همچون کودکی در گرسنگی
غش میکنی و ریسه میروی
و خودت نیز بدون هیچ واهمه ای
میگذری از سنگلاخ های عبور عشق
همچون مترسکی میشوی برجالیز
چه عبوری دارد عشق در زجرروزگار
آن هنگامی...
وتو میدانی چیست هرز علفهای عشق؟
که نا به هنگام، هنگام دل را می شکنند
پیچکی میشوند و بالا می روند
از نردبان به گمانشان معرفت
و سایش می دهند زمین هموار معشوق را
که رسوب میکند و زنگار می بندد
و معشوق پایین میکشد
کلاهش را ازپیشانی به سوی...
زبانم لال اگر در کوچهِ دلم نامی دگر حک شده باشد
یا که چشمانم کور، اگر برچشمانِ دگر نظر افکنده باشد
یا که دستانم بریده، اگر نوازشگرِ دستانی دگر بوده باشد
بدان: وضوی عشق گرفتم و تو پیش نماز دلم شدی
واژگانم بدون وضو بر نماز عشق می ایستند
اذان عشق وقتی چشمانم تو را دیدند، درگوشم نجوا شد.
به گمانم این کافیست
دستهایم، چشمهایم را میگیرند که بر تو نیفتند
غافلند که خودشان دستهای تو را می گیرند
تن تب دار شقایق
چه دل عاشق زاری دارد
در میان سنگِ سخت کوهستان
برو بیایی دارد
از معرکه بیرون نرود
خرد عشق بکارد
قد رسایش بدر آید
سر بر شانه دلدار گذارد
شوق دلدار ببیند
چند روزی برِ دلدار بماند
جان فدای عشق دلدار نماید
برگ برگش به دامانش...
دنیای پرازحرفم به تو که میرسد
میشود یک طبل توخالی وپرازسکوت
چنبره میزند نگاهم بر تو
ولذت دیدارت در وجودم می ریزد
غنیمت میداند و میخواهدمعجونی بسازد
تا بشودچاره ساز تشنگی عشق
درمحال یک وداع نا به هنگام تقدیر
شاخه های اشعارم آویزان شده اند
سنگینند از بوسه های تلنبارشده
قراری بگذار پای درختا ن گیلاس
تا که مانند گیلاسهای جفتی
ردوبدل کنیم بوسه ها را
هجران تو مقدور نتواند بود
وز چشمان تو مهجور نتوانم بود
خیال رخ زیبای تو در صبو خواهم ریخت
کهنه شراب گردد، وضوی عشق گیرم
سرسجاده خویش، غم هجران تو گویم
آسمان چشمانت همچون آسمان ابری اخم کرده بی باران است
حوالی غمگین شهر سوت نینوا میزنند
بارگران زخم حسین بر دل خدا میزنند
فرشتگان درآسمان هفتم نینوا دارند
عرش و سماء وزمین دم از راز کربلا می زنند
چه زیباست در امتداد زندگی
گاهی از اول آشنایی بگویی
پنجره های بسته دوباره باز شوند
نسیم عاشقانه بوزد
موهای تورا باد پریشان کند
ومن عاشقانه درپی باد
وگرفتن روسری ات را همچون بادبادک
بیایم پیشت و برگردنت آویزش کنم
وتو با چرخش موهایت دوباره بلرزانی دلم را
ونقطه سرخط...
تا ته دره نجابت رفتم
ایده های سبز را درو کردم
داسم بارها شکست
تعمیرش کردم و باز ادامه دادم
نجابت مرا با داس وصله شده ملاقات کرد
سخنش این بود
خیلی ها برگشتند با داسهای نو
واما تو باورداشتی و اعتماد
واین مصداقش یعنی یقین
صبح که بر می خیزم
های های دلم برپاست
صدای فنجانها بلندمیشود
برای نشستن دونفره مان
و من میفهمم
که یکی ازفنجانها قلبش هرروز میشکند
اگرعاشق اندوهت باشی
اوهم روزی بی گدار به آب خواهد زد و خواهدرفت
صبر چشمانم پایان نیافته است
هرچند که گفتی نخواهی آمد
اما همچنان در انتظار میوه صبر است
آری همان که نامش معجزه هست
و شاید که ناباورانه، شگفتی آفریند
که هیچ کاری غیر ممکن نیست
وقتی تکیه گاه امنت ، خداست
جغرافیای تنهاییم را دوست می دارم
دست تبانی میدهد با تاریخ دوران باتو بودن
اعتیاد تنها سیگار و قلیان و تریاک نیست
پناه بردن به آدمها برای حال دادنت نوعی اعتیاد است
باورکن هوایی میشوی
و چه بسا که تجدید بیاوری
ویا که مردود شوی
و باز پناه به آدم دیگر و تکرار پروسه
دکمه لغو بهترین گزینه است
و پناه خودت بهترین امنیت...
بچرخان زندگی را بر سر انگشتانت
دیوانگی کن با هرچه که برایت رقم میزند
بگذار بفهمد که بازهم تو از او دیوانه تری
و این دیوانگی یعنی ایمان واقعی