
نسرین شریفی
می نویسم تا صفا دهم دلم را
کاش می شد کتاب خاطرات تلخ زندگی به مانند داستان تصمیمِ کبری ، شبی بارانی در باران بماند.
پسرجوانی را می بینم گردنبندی برگردن آویخته
آن طرفتر پیرزنی برسکویی نشسته و تعدادی مهره های سنگی جلویش
به عابران با قدرت می گفت
بخرید مهره های سنگی قدرت آفرینی را
و پسرجوان وول می خورد در میان مهره هایش
شلوغ میشود دور و بر پیرزن
و پیشی می گیرند...
چگونه بفهمم دنیای تو را وقتی هم تلاطم دارد و هم سکوت
هم معرفت دارد و هم کراهت بی خردی
جزر ومد میشوی در دنیای عاشقی
بگذار راحت بگویم
نمی توانم همسفر تو باشم در جهان پیچیده تو
ترسم از غرق شدن در آن سوی ماورای داستان است
دلتنگی جامه ایست که تا ابد برتن خودت باقیست
سرمجنبان برسخنی که بر دل تو نارواست
سخن اهلِ خرد هم گاهی نابخردیست
سخن نابخرد هم گاهی جامِ خرد می نوشد
رقصِ دوران و دوار زمانه گرد گیتی جنبان است
و تله های کائنات هرروز در شکارند
گاه غره مغرور پس می افتد و گاه شرمگینِ دل مرده پیش
نمیدانم فقیرِ کلماتم و یا سانسور چی
هر گزینه که لباسم باشد
اندوهی است بزرگ
نی لبک را دوست دارم
نیاموخته ام
ولی بر لب که میگذارم
گویی لبهایم میدانند که چه در نی لبک بنوازند
دل و لب و نی لبک سخت خاطرات تورا از حفظند.
این روزها سکوت عجیبی عجینم شده
و سخت در فکر رهایی و رفتنم
وتو بدان که هرچه پیش آید
باید شعری برای تقدیر سرود
غریبه ای
اما تمام رازهایم را میدانی
از آن زمان که ازتو آشناتر نداشتم
خواب دیدم تو آمده ای
دل من قوری شده بود
چای را با گل ریحان برایت به پیشواز آورد
راه میروم برطناب دار دوست داشتنت
یا مرا به به دار خواهی آویخت
ویا قاضی عادلی خواهی شد
ودر دادگاه محاکمه قضاوت خواهم شد
تو مانند گل خود رو بر زمین دلم روییدی
و من ندانستم که باغچه دلم را هرس کنم ،
یا خیر
قدکشیدی و شاخ و برگ دوانیدی تا این شد که نباید میشد
جان دلم ازاول باید می دانستم که قلب من عبور ممنوع است و تو علف هرز خواهی...
ذهنم در ییلاق و قشلاق است
و دلم نیز همراهش
که آدمِ تنها ،مسافرِ این دهکده است
و کتابی می نویسد به همان وسعت تنهایی خویش
که حریمش بی مرز است
و دلش در اسارت غربت
آنقدر هیچ نگفتم که دلم پوسید
تصمیم به گفتن به دوست معتمدم کردم
بعدازمدتی دیگر دوست نویسنده ام
کتابی هدیه ام داد
آری سرگذشت من بود
زیباست طلوعش
عشق را می گویم
ولی تا غروبش چه باشد
بگو که تو را کم می آورم
بیشتر از آنچه که هستی در رویاهایم
درحسرت آرزوهایم بی پروا قدم بر میدارم
بی گمان از لحظه ها عبور میکنم
درشهرآرزوهایم پاسبان میشوم
مبادا سخنی ناشایست حرکتی ناپسند
دور ازشان نشانه های آدمیتم
حضوریابد
خط بطلانم مرزیست برتمامی خواسته های ناخواسته ام...
انتها ندارد عشق
پیچکی رونده است
تاعمق جان میرود
و گاهی هلاکت میکند
کم می آوری همچون کودکی در گرسنگی
غش میکنی و ریسه میروی
و خودت نیز بدون هیچ واهمه ای
میگذری از سنگلاخ های عبور عشق
همچون مترسکی میشوی برجالیز
چه عبوری دارد عشق در زجرروزگار
آن هنگامی...
وتو میدانی چیست هرز علفهای عشق؟
که نا به هنگام، هنگام دل را می شکنند
پیچکی میشوند و بالا می روند
از نردبان به گمانشان معرفت
و سایش می دهند زمین هموار معشوق را
که رسوب میکند و زنگار می بندد
و معشوق پایین میکشد
کلاهش را ازپیشانی به سوی...
زبانم لال اگر در کوچهِ دلم نامی دگر حک شده باشد
یا که چشمانم کور، اگر برچشمانِ دگر نظر افکنده باشد
یا که دستانم بریده، اگر نوازشگرِ دستانی دگر بوده باشد
بدان: وضوی عشق گرفتم و تو پیش نماز دلم شدی
واژگانم بدون وضو بر نماز عشق می ایستند
اذان عشق وقتی چشمانم تو را دیدند، درگوشم نجوا شد.
به گمانم این کافیست
دستهایم، چشمهایم را میگیرند که بر تو نیفتند
غافلند که خودشان دستهای تو را می گیرند
تن تب دار شقایق
چه دل عاشق زاری دارد
در میان سنگِ سخت کوهستان
برو بیایی دارد
از معرکه بیرون نرود
خرد عشق بکارد
قد رسایش بدر آید
سر بر شانه دلدار گذارد
شوق دلدار ببیند
چند روزی برِ دلدار بماند
جان فدای عشق دلدار نماید
برگ برگش به دامانش...