پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
روز به روز کلاف ذهنت پیچیده تر از قبل می شود. راه گریزی نداری، احساساتت را به تاراج برده اند و تو فقط نظاره گر بودی. دلت لک می زند برای پرستوهای کوچ کرده از قلبت که الان آواره هستند. که دلخوشی شان گرمای سوزانِ چهاردیواریِ قلبت بود. قلبی که فصل زمستانش را می گذراند. جاده های ناهموارِ زندگی ات که قرار بود هموار شوند، بیشتر از پیش خودنمایی می کنند. دست هایت را دراز می کنی تا چیزهای از دست رفته ات را بشماری. تا با ستاره های بختت که در حال افول هستند ...