پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
زن غرغرو از دنیا می رود و شوهرش با خوشحالی می گوید: خدایا شکرت! بالاخره می توانم باقی مانده ی عمرم را در آرامش زندگی کنم!ولی بعد از مدتی، زن در خواب شوهرش را ملاقات می کند و با ناراحتی می گوید: حالا که من رفته ام، چرا هنوز صدای غرغر من رو توی خواب می شنوی؟شوهر می پرسد: چی؟! دوباره بگو !زن جواب می دهد: آه! برایت متاسفم عزیزم !حالا تو هم با من به دنیای بعد از مرگ آمده ای و من هنوز هم باید غر بزنم!فیروزه سمیعی...
به قول اوهر داستان نویسی ،شاعری شکست خورده است !...
ما تو زندگی دو جور داستان داریم . داستان ها یی که قبل از تو یک بد بخت دیگر ی ثابت شان کرده و داستان ها یی که یکی باید پیدا بشود و از جانش بگذرد تا بتواند ثابت شان کند . / محمد رضا کاتب/ رمان لمس...
معمولا موقع نوشتن دوست ندارم یه قصه رو شروع کنم وقتی هنوز برای آخرش هیچ ایده ای ندارم نه که آخر قصه رو کاملا مشخص کنم ولی یه طرحی ازش تو ذهنمه. ممکنه به هزار جور و هزار مدل داستان عوض شه و هزار تا ایده جدید به ذهنم بیاد و حتی قصه از طرحی که داشتم بینهایت خوشگل تر شه و یا به هزار دلیل نیمه تموم بمونه ولی نمیتونم بنویسم بگم حالا یه چی پیش میاد و وسط راه یه قصه رها شده و بی هدف رو دستم بمونه قصه نیمه تموم رو شاید بشه کامل کرد ولی هرگز به قصه...
پا به دنیا نهادن؛ شروع یک زندگی شروع یک عشق شروع یک داستانخ.نواندیش...
تنهاست... کمی دور و برش را نگاه می کند دوباره نگاهی به عقب می اندازد در این برهوت کسی نیست که فریادرسش باشد بلند فریاد می زند : کسی اینجا نیست ؟ ندایی نمی آید مایوس قدم بر می دارد چهره اش در هم رفته و خسته از همیشه به نظر می رسد یعنی در این دنیا حتی یک همسفر نصیب او نشده ؟ کسی که همراهیش کند؟دوباره نگاه می کند هر چه می بیند سیاهی است ؛ در میان سیاهی ها چند مثلثی شکل که طبق ذهنیات او کوه هستند دیده می شود مکان برخلاف ظاهر کویر مانندش سنگ فر...
هنگام شب سوالی عجیب از من پرسیدی؟ گفتی: عاشق شدن چه گونه است؟ به تو گفتم: انگاری یکی دستش را بر روی قلبت گذاشته است و انقدر فشار می دهد که تو سکته کنی. خندیدی و دیوانه نثارم کردی! خندیدم و چشمانم را بستم. درست است فهمیدی از عشقت مردم اما نفهمیدی هنگام صحبت درمانده ام. ملینامدیا...
آیا فکر می کنید، چون من فقیر، ناشناخته، ساده و کوچک هستم، بی روح و بی قلب هستم؟ شما اشتباه می کنید! - من همان قدر روح دارم که شما دارید، - و همان قدر قلب! و اگر خداوند به من زیبایی و ثروت زیادی بخشیده بود، همان طور که برای شما سخت است از من جدا شوید، همان قدر برای من سخت است که از شما جدا شوم!شارلوت برونتی 📚 جین ایر...
از طریق پنجره، نور خورشید جریان دارد،مناظر رویایی ذهنم را روشن می کند، زمزمه ای از حکایت های جهانی نادیده،در گوشه ی خاطرات، شنیده می شوند،در صفحات هر کتاب گرامی،داستان روح من پرواز می کندغزل قدیمی...
دیدگانش جز سیاهی چیزی نمی دید. خواست چشم بگشاید اما تاریکی انگار دست و پا در آورده بود و روی چشم هایش خانه ای بتنی ساخته بود. دستان کم توانش را به آرامی افتادن برگی روی آب تکان داد. همین تکان کم کافی بود تا گرمای محبت دستی که روی دستانش جای گرفته است را حس کند. دیگر غلبه بر این سیاهی و سنگینی پلک را وظیفه اش میدانست و بی وقفه تلاش خودش را شروع کرد. دستش بیشتر فشرده شد . احساس امنیت و ادراک کامل از حرارت دست به وجودش سرایت کرد اما دلش میخواست ببی...
می ترسم فتح الله! تاوان داره! بیچاره نشیم؟ تو فکر می کنی من قلبنا راضی هستم؟ نه به پیر! نه به پیغمبر! ده آخه نمی بینی مگه؟ سی و خرده ایی سن داریم،هنوز چوپون میرزا هستیم! اگه الان تمومش نکنیم یه روز هم باید گوسفندای سلیمان رو ببریم چرا! دیروز باغ کنار زمین کلبعلی حسین رو به نام اون زده، فردا خونه رو تقدیمش می کنه! سلیمان به خودم رفته! سلیمان از همه تون سره! سلیمان چنین! سلیمان چنان! بس نیست؟ تا کی؟ ها!بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: نت...
نمیدونم حرفمون کی به اینجا رسیدکه بی بی واسم از ساعت و رادیویی که از پدربزرگ خدابیامرزم به یادگار مونده گفتگفت،دختر جانماینا فقط یادگاریای به جامونده از آقاجونت نیستنحالت غم زده ی چشماش رو دیدمو با همون ابروهای درهمش برام گفت جاش خیلی خیلی خالیهو باارزش ترین و گران بهاترینای زندگی من شدن همین چند تیکه وسیلهیعنی هر آدمی یه چیز باارزش تو زندگیش داره که هم باهاش میخندههم گریه میکنهرفتم تو فکر وقتی دستای تو با ارزش ترین ،زندگی...
هرگز این قصه ندانست کسیکه چه آمد به سر مردم این شهر...
سرش را به هر سختی بود از روی بستر بیماری چرخاند. چشمان کم سوی خود را با دقت به سمت صدا برد . جز تصویری تار و مبهم که مقصر آن شبنم های اشک بود ،چیزی عاید نشد. این صدا و این تصویر مبهم متعلق به هیچ کدام از پزشکان و پرستاران مراقب او نبود. درب ورود که باد جیغ و داد خودش ورود و خروج پرستاران را خبر میدهد این بار در سکوت ورود آن را خوش آمد گفته بود.صدا باز هم تکرار شد... با گرما و محبت بیشتر همراه با چاشنی امید!ای کاش میتوانست با دستان خود چشم هایش ...
خواست سرش را بچرخاند و مکانی که اکنون درون آن است را وارسی کند، اما نتوانست!سرش سنگین بود، گویی گردنش قفل و چشم های کنجکاو و بیقرار او جز نور سفید رو به رو ، اجازه ی دیدن اطراف را نداشت.خود را تسلیم قفلی که تنها آن را حس میکرد و وجود خارجی نداشت کرد. با تمام وجود با همان زاویه دید که تغییر آن دست خودش نبود به سمت نور شروع به راه رفتن کرد .نور اورا به سمت خودش میخواند، درمیان تاریکی گام هایش را بلند تر کرد، به گام هایش شتاب داد و دوید...پای ...
پیرمرد که انگار از شوخی غرق نمک پسر همان ناجی نجات ، خوشش نیامده باشد کمی نگاهش میکند و انگار که قانع شده باشد به سمت قفسه ها راه می افتد. دختر کمی نفس نفس میزند دوباره دکمه هایش را دیوانه وار باز و بسته میکند ندای( بیا بی خیالش شویم ) در تمام بخش های مغزش اکو میشود با صدای تشکر پسر و پیرمرد که بلند فریاد میزند : برو منو دست ننداز پسر!به خودش می آیدباید تلاشی بکند نفسی عمیق میکشد و درحالی که زبانش را به سقف دهانش هدایت میکند با صدایی ک...
در این داستان پر ماجرای زندگیمن به هیچکس بد نکردمجز💔 دلم...
درحالت خلسه ی فکر و تنش و اضطراب، با پاهای برهنه بر خاک مرطوب که خزه های نرم و مخملی زینت بخش آن است گام برمی دارد ، چشمانش را به آسمان نیمه ابری که از لابه لای شاخ و برگ درختان تنومند و سر به فلک کشیده تلاش برای خودنمایی میکند ، می دوزد. دستان درختان سایبانی برای صورت زمین ساخته اند و مانع از برخورد پرتو های بی قرار و گرم خورشید می شوند.بی وزن بی وزن است. دیگر خبری از آن درد و رنجِ عذاب آور نیست.درهمان هنگام که نسیم از بین موهای پریشانش عبو...
کمی این پا و آن پا کرد با لباس هایش ور رفت و با گوشه شالش مشغول شد . مدام شال را جابه جا کرد گاهی موهای خرمایی رنگش را بیرون ریخت و گاهی شال حتی چشمانش را نیز پوشاند. بازهم کلافه به کیف چشم دوخت کیف از درون ویترین به او چشمک زد . نقوش سنتی در کناره های کیف به چشم می آمد و کرمی بود ، درست هماهنگ با لباس جدیدش ....قیمت ، نه چندان گران بود و نه ارزان میانه بود و همین که او می توانست بخرد آن را از مناسب ترین هزینه بهره مند ساخته بود. تنه...
در حالی که در صدایش رگه های بی خیالی موج می زد زمزمه کرد : خاطره رو که ننوشتی با خودم گفتم عیبی نداره انقد ازت یادداشت دارم که جاشو باهاشون پر میکنم .... روز آخری بود که همدیگر را می دیدیم و آمده بود که برایش بنویسم خواستم سر به سرش بگذارم ناسلامتی رفیق هم بودیم و نان و نمک هم را خورده .نمیشد که همین طور خشک و خالی بگویم بله باید کمی پاپیچم می شد و کمی چرب زبانی می کرد . می خواستم در مقابلش رخی نشان دهم و در آخر پیروزمندانه بهترین خاطر...
فراست عسکریمندر آن روز،که باران بارید،نتوانستم،که بپرسمآیاشانه ات جای پریشانی من را دارد؟!@jameadab...
فراست عسکری کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد.شاید به این دلیل که در گیر و دار ذهنی مردم، هنگام خریدن کوزه های رنگارنگ، به خوبی فهمیده است مایه حیات و لذت آب است نه کوزه ی آن.گاه تاریخ هم قاضی خوبی نیست.@jameadab...
فراست عسکریمن از نگاه سَحَر با تو می گویمکه روزگار سلامت، پیاده می آیدبرای هر قفسی در تمامِ دوران هایکی، تبر به دو دستانِ جاده می آیدشبی که سردی تاریخ را روایت کردمیانِ شعله ی خورشید، زاده می آیدبیا، میانِ تماشا، نگاهِ دیگر باشکه روزگار سلامت، پیاده می آید@jameadab...
فراست عسکری حرف هایت اثری کرد و مرا برد به آنجا که نبایددر دلم شوق تماشای تو افتاد و... همان ها که نبایدیادم آمد که در آن روز، در آن لحظه ی دیدارِ نخستبا تو در کوچه شدم، بسته دهان، غرق تماشا که نبایدابتدا آینه ای بود و کمی از منِ من بود وَلیکنلحظه ای بعد، تماشای تو خود ساخت ز من، ما که نبایدلحظه ها رفت، تو رفتی و کسی بی خبر از خویش فروریختماند آن کهنه گناهی که کنم توبه ز فردا که نباید@jameadab...
فراست عسکری تمام خیابان را گشتیم،قهوه خانه ای مورد پسندت پیدا نشد،تازمان با تو بودن گذشت.@jameadab...
فراست عسکری چشمانش سرخ بود و فکرش سیاه، آهسته گفت:برخی دوستی ها، خانه ی اجاره ای اند، هرچند گرم، هر قدر راحت، عاقبت عذرت را می خواهند و گاه به تلخی، حکم تخلیه را تقدیمت می کنند.درخت نمی تواند در پناه جوی آب فصلی، آرزومند سرسبزی باشد.@jameadab...
فراست عسکریمحبت ناگفته،نقاشی ناکشیده استچگونهمی توان لذت برد؟!jameadab@...
فراست عسکری مگر یک آدم، خودش بر دوش خودش، سنگینی کمی است که دیگرانی را هم به دوش بکشد.ظالمِ خود بودن، خود، ظلمی است عظیم.@jameadab...
داستان ما رو جایی نمینویسن...هیچوقت روی پرده ی سینما نمیره...هیچکس برای کسی تعریفش نمیکنه...ولی هنوز یه داستانه و هنوز قشنگه نه؟ داستانی که کاراکتر اصلیش تو باشی مگه میتونه بد باشه؟...
انتهای داستان مااز همان ابتدای داستانمان فاشآنجا که قصه گو گفت: یکی بود.... یکی نبود:)...
از بین رفتگران فقط تو هستی که پیپ می کشی. همیشه قبل از شروع کار می روی سراغ سطل زباله ای که دیگر چشم بسته هم می دانی کجاست و دست می کنی داخلش تا روزنامه امروز را بیرون بکشی. نمی خوانی. منتظر می مانی تا با هم قطارانت مسافتی را که باید تمیز کنید تمام شود. تمام که می شود، شروع می کنی به خواندن بخش آگهی استخدامی روزنامه. بهترین شغل ها را جدا می کنی. خودت را تصور می کنی که استخدام شده ای. با مدرک فوق لیسانس برق بهترین حقوق را می گیری. بهترین خانه را...
داستان کوتاه آلزایمرپرستار سر سوزن سرنگ را داخل کاور گذاشت و توی سطل جلوی تخت انداخت. هر روز برای تزریق سرم و آمپول های پیرزن به آنجا می آمد؛ یک ساعت می نشست و بعد می رفت.امرور پیرزن احساس درد در قفسه ی سینه اش هم می کرد. فشارش را گرفت؛ طبیعی بود. نگاهی به مردمک چشم هایش کرد و گفت:- هیچی نیست حاج خانم!- هیچی نیست؟!- نه! خیالتون راحت! احتمالا قولنج کردید.- قولنج؟!- به خانم نظافت چی میگم که دیگه در و پنجره ها رو باز نگذاره! چند رو...
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی…شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید: چه آوردی ؟با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.استاد گفت: عشق یعنی همین…!اشک باران...
سرگردون بود+چی شده؟!دنبال چی میگردی؟ دنبال عطرم+بیا اینجاست حالا چرا آنقدر عجله داری؟! چون قرار دارم+این موقع شب قرار ؟!یه چیزی هست که ساعتها منو به فکر فرو برده! چون ماه چهره قول داده بیاد به خوابم پس حتما میادپ ن:خوب شاید بگی چه عشق قشنگی دارن!ولی سالهاست که مادرم فوت شدهو پدرم هنوز به عشق دیدن مادرم به خواب میرهیاسمن معین فر...
در کوچه های بن بستِ ناامیدی، خسته و درمانده، به دنبال راهی میگشتم تا بتوانم ادامه دهم!پیرمردی را دیدم که فانوس بدست داشت! مقابلش ایستادم، و او ..... به من لبخند زد ! باران بارید و سیاهی غم از وجودم شسته شد!انگار کسی سبدی پر از شاتوت های شسته شده به من هدیه داده است و من ..... همان لحظه از لذت خوردن و بوییدنش سیر نمی شدم .....نوری دیدم !! به دنبالش رفتم!!!جاده هموار بود، باز بود؟!دویدم و به نور رسیدم، خواستمش با تمام وجودم خواستمش که...
آرزوبیرانوند (تو پدر خوبی میشی)تو پدر خوبی میشیاینو همیشه زری بهم می گفت، زری دختر همسایمون بود … تو همه ی خاله بازی ها من شوهر زری بودم ، رضا و سارا هم بچه هامون …همیشه کلی خوراکی از خونه کش می رفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ، زشت بود دست خالی بیام … یادمه یه بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمه ی نهارمون رو بردم واسه زن و بچه موقتی رفتم تو حیاط ، زری داشت به بچه ها می گفت سر و صدا نکنید الان ب...
من ... یک ... انسان هستمباور کن گاهی حالش نیست ، ابروهایم را مرتب کنم ، اما .... حال دلم خوب است مثل این عکس!.این عکس را وقتی کنار رودخانه بودم گرفتم، قبل از آنکه به همان سنگ لم داده، خوابم ببردمی دانی چرا عکس نزدیک ترش را پست کردم ؟ چون نزدیک بین دوربین فعال بود و چشم هایم را گرفت ... دیدم چشم هایم پر از نور است ، با تمام آنچه دارم... زیبا شدمراستش یک حالی کردم وقتی نور را در چهره ام دیدم، گفتم پستش کنم تا روزها بعد یادم بیاف...
یکی از دلایلی که چرا داستان برای بشر ضروری است این است که داستان بسیاری از نیازهای خودآگاه و ناخودآگاه را برآورده می سازد. اگر داستان فقط روی ذهن خودآگاه تاثیر داشت، اهمیتی مانند ارزش کتاب های تشریحی داشت. اما اهمیت دیگر داستان این است که روی ضمیر ناخودآگاه نیز تاثیر می گذارد.– چگونه کتاب بخوانیم اثر مارتیمر جی. آدلر و چارلز لینکلن ون دورن...
یه خط میکشه... صورتی!زمزمه میکنه: دوسم داره..قفل گوشیشو باز میکنه... هیچ پیامی نمیبینه... جدیدا فاصله ی بین پیام دادناش زیاد شده...یه خط میکشه.. سبز!زمزمه میکنه: لجن گرفته رابطه روچند شبه باهم تا دیر وقت صحبت نکردن...ی خط میکشه... خاکستری!زمزمه میکنه: سر شده...دلش برای صداش تنگ شده!یه خط میکشه: سیاه!زمزمه میکنه: دلتنگم...خط خطی های عاشقانش رو با غم نگاه میکنه!سرشو میذاره رو سرامیکای سرد اتاق... چشماشو میبنده..یه قطره آب ...
از خواب ک بیدار شدم باز هم روی بدنم کبود شده بود.. هر بار یک زخم یا کبودی.. بدون درد هم نبودند.. زخم ها میسوختند و کبودی ها درد داشتند.. اما من ک خودزنی نمیکردم! یا... کتک نخورده بودم.. آن هم هرشب.. هر شب... و باز هم.. هرشب.. این بار تصمیمم را گرفتم.. لباس پوشیده و آماده شدم.. و راه افتادم! .... وارد بیمارستان شدم و نام دکتر را جستجو کردم.. متخصص پوست.. آزمایش برای کبودی های بدنم نوشت اما زخم ها را عادی نمیدانست....
بچه ها عروس و داماد شدن... بازنشستگی بود و خلوت دونفره مون... یه شب که نشسته بودیم دور آتیش و کنده ها دود میزدن تو قلبمون پتوشو دور خودش محکم تر پیچید و گفت: اون روز دیدمت!پرسیدم : چی؟؟؟لرزید انگار... گفت دیدمت.. روز قبل عروسیمون، جلو در یه کافه نزدیکای خونتون اشک میریختی و زل زده بودی به یه میز و صندلی خالی...اومدم سمتت... تقریبا نزدیکت بودم که میون گریه یه اسمی رو صدا زدی... یه اسم که تا همیشه زنگ خطر مغزم شد...خواستم پا پس بکشم و نشی...
مامان بزرگم این سالای آخر عمرش وقت زیادی رو با من میگذروند... بیشتر از جوونیاش حرف میزد... نصیحتای قشنگی هم میکرد...یه بار که کنار هم به پشتی تکیه داده بودیم و داشتیم یه چای قند پهلو میخوردیم، بی مقدمه گفت: نه که بهش نگی دوسش داری ها... میمیره دلت مادر..!خشکم زد... از کجا فهمیده بود؟؟با خنده ی ریزی گفت: عاشق و چشاش لو میدن...!خواستم حرف بزنم.. یه انکاری... چیزی..!یه قند گذاشت تو دهنش و گفت: نه مادر... هیچی نگو...! انکار نکن که خدا قهر...
همیشه دلم میخواست بدونم که آیا مامانش...یا مثلا خواهرش، از من بیشتر دوسش دارن؟؟!زد و داماد شد =)زنش با کلی دعوا و مرافه مجبورش کرد یه عروسی سنگین بگیره...و من فهمیدم نه تنها مادر و خواهرش...بلکه حتی زنش هم به اندازه ی من عاشقش نیست.خیلی گذشت... دخترشو توی یه مهمونی دیدم که داشت میگفت بعد از فوت مامانم، نتونستیم بابام رو نگه داریم و گذاشتیمش خونه ی سالمندان =)دیدی چی شد؟حتی دخترشم اندازه ی من دوسش نداشت...! مهدیه جاویدیکپی فق...
بهزاد هوای پرواز داشت...پرواز از خود...پرواز از دنیا...پرواز از این همه بی حاصلی عمر...پروازی برای ابدی شدن...بهزاد یک مرد بود... یک پدر... یک انسان...بهزاد غمگین بود... شاید مثل هزاران مرد تنها و بی دفاع...بهزاد روزی در بی وفایی های دنیا جامانده بود...یکی از روزهای بهار بود که همسرش برای همیشه ترکش کرده بود و دعوت حق را لبیک گفته بود...بهزاد مانده بود و دوقلوهایش و هزاران تنهایی...هنوز سی و پنج سالش نشده بود که روزگار قلبش ر...
آرام در را باز کردقدم های کوتاهش را یکی پس از دیگری جلو میگذاشت و حرکت میکردساعت آمدنش کمی دیر بود نمیخاست کسی را بدخواب کند هرچند.. قرار بود دیروز برسد ولی خب... ملوانی بود و دریا... دریا بود و بدحالی... بدحالی بود و موج.. موج بود و واژگونی... و همین ها شده بود ترس و ریشه بسته بود در جان همسر خانه... صدای پچ پچ می آمد.. صدای سوز دار... آرام تر قدم برداشت تا به اتاق رسیدمنبع صدا را پیدا کرده بوددر کمی باز بود.. با ...
پاهایش را از تخت آویزان کرد... دستش را به در اتاق گرفت و دستگیره در را پایین کشید.. از لای در اتاق، اتاق پدر و مادرش را نگاه کرد.. صدا از آنجا نبود..از سالن پذیرایی بود..صدای خنده می آمد! صدای صحبت های دوستانه.. و گاهی حرف های عاشقانه.. صدای نوازش صدای پدرش.. و حتی صدای خجالت مادرش.. برایش عجیب بود.. آرام قدم برداشت و به سمت صداهای آرامش بخشش رفت.. با لبخند از گوشه سالن نظاره گر عشقشان بود.. نظاره گر لبخند تکیه داده بر ل...
دست هایش را محکم به طناب ها قفل کرده بود با قدم های لرزان جلو میرفت... اصلا قرار نبود اینجا باشد.. و... چطور شده که باید از اینجا گذر کند؟ چرا تا به حال از اینجا رد نشده؟ خب! وقتی رد نشده... این علامت هایی که گویی راه را نشان میدهد چیست؟؟ با تکان شدید پل از فکرهای در سرش رها شد و تمام تنش به یکباره یخ بست از سرمای ترس نشسته بر روحش! به ابتدای پل نگاهی انداخت. خرگوشی روی پل پریده بود و حالا به پل چسبیده بود! او هم ترسیده بود! ا...
در ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و به این سوال فکر میکردم.کدام یک را باید انتخاب کنم؟کدام یک را باید خط بزنم؟داستان خود را شروع کردم...زندگی، تعبیری از لحظاتی است که خوشحال هستیم💫 . همه چیز تعادل خاص خود را دارد شادی و خوشحالی همیشه با غم و اندوه در زندگی ماست.ثروتمند و فقیر هر دو در این دنیا وجود دارند اما انتخاب ما چیست؟انتخاب من زندگی در دنیایی است که سرشار از خوشحالی است.انسان ثروتمندغمگین بیمار است. بیماری که راه درمان ندارد. بیماری ...
آرام از کنار کفش های نامرتب و شلوغ رد شد و کفش هایش را گوشه ای در آورد... نوک انگشتی از روی موزاییک های سرد حیاط گذر کرد با آرامش دستگیره خنک در را در دست گرفت و انتهای دستیگره را به سمت پایین کشاند در را هُل داد و وارد خانه شد.. خانه به قدری شلوغ بود که انتظار خوش آمد گویی از کسی نداشت.. بدون توجه به سر و صدای اطراف به سمت اتاق مهمان رفت و کیف و پالتویش را گوشه ای گذاشت.. اتاق را ترک کرد و وارد پذیرایی شد، گوشه ای به دور از هیایو ر...
از مقابل او گذشتم.. میدانستم او کیست..اما رفتارم ناآشنا بودنش را نشان میداد.. چشمانم فریاد میزدند تا لحظه ای او را ببینند.. قلبم خود را به دیواره ی قفس میکوبید تا لحظه ای صدای گرومپ گرومپش شنیده شود.. دستانم.. از آن ها نمیگویم.. اما.. مغزم به همه آن ها اخم کرده بود و دستور حرکت به پاهایم داده بود.. پاهایی که هرلحظه امکان داشت بایستند.. ریه هایم.. پس از رد شدن از کنارش.. آن چنان هوا را خارج کرد که گویی تا کنون نفس نکشیده بو...