چهارشنبه , ۵ مهر ۱۴۰۲
می ترسم فتح الله! تاوان داره! بیچاره نشیم؟ تو فکر می کنی من قلبنا راضی هستم؟ نه به پیر! نه به پیغمبر! ده آخه نمی بینی مگه؟ سی و خرده ایی سن داریم،هنوز چوپون میرزا هستیم! اگه الان تمومش نکنیم یه روز هم باید گوسفندای سلیمان رو ببریم چرا! دیروز باغ کنار زمین کلبعلی حسین رو به نام اون زده، فردا خونه رو تقدیمش می کنه! سلیمان به خودم رفته! سلیمان از همه تون سره! سلیمان چنین! سلیمان چنان! بس نیست؟ تا کی؟ ها!بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: نت...
نمیدونم حرفمون کی به اینجا رسیدکه بی بی واسم از ساعت و رادیویی که از پدربزرگ خدابیامرزم به یادگار مونده گفتگفت،دختر جانماینا فقط یادگاریای به جامونده از آقاجونت نیستنحالت غم زده ی چشماش رو دیدمو با همون ابروهای درهمش برام گفت جاش خیلی خیلی خالیهو باارزش ترین و گران بهاترینای زندگی من شدن همین چند تیکه وسیلهیعنی هر آدمی یه چیز باارزش تو زندگیش داره که هم باهاش میخندههم گریه میکنهرفتم تو فکر وقتی دستای تو با ارزش ترین ،زندگی...
هرگز این قصه ندانست کسیکه چه آمد به سر مردم این شهر...
سرش را به هر سختی بود از روی بستر بیماری چرخاند. چشمان کم سوی خود را با دقت به سمت صدا برد . جز تصویری تار و مبهم که مقصر آن شبنم های اشک بود ،چیزی عاید نشد. این صدا و این تصویر مبهم متعلق به هیچ کدام از پزشکان و پرستاران مراقب او نبود. درب ورود که باد جیغ و داد خودش ورود و خروج پرستاران را خبر میدهد این بار در سکوت ورود آن را خوش آمد گفته بود.صدا باز هم تکرار شد... با گرما و محبت بیشتر همراه با چاشنی امید!ای کاش میتوانست با دستان خود چشم هایش ...
خواست سرش را بچرخاند و مکانی که اکنون درون آن است را وارسی کند، اما نتوانست!سرش سنگین بود، گویی گردنش قفل و چشم های کنجکاو و بیقرار او جز نور سفید رو به رو ، اجازه ی دیدن اطراف را نداشت.خود را تسلیم قفلی که تنها آن را حس میکرد و وجود خارجی نداشت کرد. با تمام وجود با همان زاویه دید که تغییر آن دست خودش نبود به سمت نور شروع به راه رفتن کرد .نور اورا به سمت خودش میخواند، درمیان تاریکی گام هایش را بلند تر کرد، به گام هایش شتاب داد و دوید...پای ...
پیرمرد که انگار از شوخی غرق نمک پسر همان ناجی نجات ، خوشش نیامده باشد کمی نگاهش میکند و انگار که قانع شده باشد به سمت قفسه ها راه می افتد. دختر کمی نفس نفس میزند دوباره دکمه هایش را دیوانه وار باز و بسته میکند ندای( بیا بی خیالش شویم ) در تمام بخش های مغزش اکو میشود با صدای تشکر پسر و پیرمرد که بلند فریاد میزند : برو منو دست ننداز پسر!به خودش می آیدباید تلاشی بکند نفسی عمیق میکشد و درحالی که زبانش را به سقف دهانش هدایت میکند با صدایی ک...
در این داستان پر ماجرای زندگیمن به هیچکس بد نکردمجز💔 دلم...
درحالت خلسه ی فکر و تنش و اضطراب، با پاهای برهنه بر خاک مرطوب که خزه های نرم و مخملی زینت بخش آن است گام برمی دارد ، چشمانش را به آسمان نیمه ابری که از لابه لای شاخ و برگ درختان تنومند و سر به فلک کشیده تلاش برای خودنمایی میکند ، می دوزد. دستان درختان سایبانی برای صورت زمین ساخته اند و مانع از برخورد پرتو های بی قرار و گرم خورشید می شوند.بی وزن بی وزن است. دیگر خبری از آن درد و رنجِ عذاب آور نیست.درهمان هنگام که نسیم از بین موهای پریشانش عبو...
کمی این پا و آن پا کرد با لباس هایش ور رفت و با گوشه شالش مشغول شد . مدام شال را جابه جا کرد گاهی موهای خرمایی رنگش را بیرون ریخت و گاهی شال حتی چشمانش را نیز پوشاند. بازهم کلافه به کیف چشم دوخت کیف از درون ویترین به او چشمک زد . نقوش سنتی در کناره های کیف به چشم می آمد و کرمی بود ، درست هماهنگ با لباس جدیدش ....قیمت ، نه چندان گران بود و نه ارزان میانه بود و همین که او می توانست بخرد آن را از مناسب ترین هزینه بهره مند ساخته بود. تنه...
در حالی که در صدایش رگه های بی خیالی موج می زد زمزمه کرد : خاطره رو که ننوشتی با خودم گفتم عیبی نداره انقد ازت یادداشت دارم که جاشو باهاشون پر میکنم .... روز آخری بود که همدیگر را می دیدیم و آمده بود که برایش بنویسم خواستم سر به سرش بگذارم ناسلامتی رفیق هم بودیم و نان و نمک هم را خورده .نمیشد که همین طور خشک و خالی بگویم بله باید کمی پاپیچم می شد و کمی چرب زبانی می کرد . می خواستم در مقابلش رخی نشان دهم و در آخر پیروزمندانه بهترین خاطر...
فراست عسکریمندر آن روز،که باران بارید،نتوانستم،که بپرسمآیاشانه ات جای پریشانی من را دارد؟!@jameadab...
فراست عسکری کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد.شاید به این دلیل که در گیر و دار ذهنی مردم، هنگام خریدن کوزه های رنگارنگ، به خوبی فهمیده است مایه حیات و لذت آب است نه کوزه ی آن.گاه تاریخ هم قاضی خوبی نیست.@jameadab...
فراست عسکریمن از نگاه سَحَر با تو می گویمکه روزگار سلامت، پیاده می آیدبرای هر قفسی در تمامِ دوران هایکی، تبر به دو دستانِ جاده می آیدشبی که سردی تاریخ را روایت کردمیانِ شعله ی خورشید، زاده می آیدبیا، میانِ تماشا، نگاهِ دیگر باشکه روزگار سلامت، پیاده می آید@jameadab...
فراست عسکری حرف هایت اثری کرد و مرا برد به آنجا که نبایددر دلم شوق تماشای تو افتاد و... همان ها که نبایدیادم آمد که در آن روز، در آن لحظه ی دیدارِ نخستبا تو در کوچه شدم، بسته دهان، غرق تماشا که نبایدابتدا آینه ای بود و کمی از منِ من بود وَلیکنلحظه ای بعد، تماشای تو خود ساخت ز من، ما که نبایدلحظه ها رفت، تو رفتی و کسی بی خبر از خویش فروریختماند آن کهنه گناهی که کنم توبه ز فردا که نباید@jameadab...
فراست عسکری تمام خیابان را گشتیم،قهوه خانه ای مورد پسندت پیدا نشد،تازمان با تو بودن گذشت.@jameadab...
فراست عسکری چشمانش سرخ بود و فکرش سیاه، آهسته گفت:برخی دوستی ها، خانه ی اجاره ای اند، هرچند گرم، هر قدر راحت، عاقبت عذرت را می خواهند و گاه به تلخی، حکم تخلیه را تقدیمت می کنند.درخت نمی تواند در پناه جوی آب فصلی، آرزومند سرسبزی باشد.@jameadab...
فراست عسکریمحبت ناگفته،نقاشی ناکشیده استچگونهمی توان لذت برد؟!jameadab@...
فراست عسکری مگر یک آدم، خودش بر دوش خودش، سنگینی کمی است که دیگرانی را هم به دوش بکشد.ظالمِ خود بودن، خود، ظلمی است عظیم.@jameadab...
داستان ما رو جایی نمینویسن...هیچوقت روی پرده ی سینما نمیره...هیچکس برای کسی تعریفش نمیکنه...ولی هنوز یه داستانه و هنوز قشنگه نه؟ داستانی که کاراکتر اصلیش تو باشی مگه میتونه بد باشه؟...
انتهای داستان مااز همان ابتدای داستانمان فاشآنجا که قصه گو گفت: یکی بود.... یکی نبود:)...
از بین رفتگران فقط تو هستی که پیپ می کشی. همیشه قبل از شروع کار می روی سراغ سطل زباله ای که دیگر چشم بسته هم می دانی کجاست و دست می کنی داخلش تا روزنامه امروز را بیرون بکشی. نمی خوانی. منتظر می مانی تا با هم قطارانت مسافتی را که باید تمیز کنید تمام شود. تمام که می شود، شروع می کنی به خواندن بخش آگهی استخدامی روزنامه. بهترین شغل ها را جدا می کنی. خودت را تصور می کنی که استخدام شده ای. با مدرک فوق لیسانس برق بهترین حقوق را می گیری. بهترین خانه را...
داستان کوتاه آلزایمرپرستار سر سوزن سرنگ را داخل کاور گذاشت و توی سطل جلوی تخت انداخت. هر روز برای تزریق سرم و آمپول های پیرزن به آنجا می آمد؛ یک ساعت می نشست و بعد می رفت.امرور پیرزن احساس درد در قفسه ی سینه اش هم می کرد. فشارش را گرفت؛ طبیعی بود. نگاهی به مردمک چشم هایش کرد و گفت:- هیچی نیست حاج خانم!- هیچی نیست؟!- نه! خیالتون راحت! احتمالا قولنج کردید.- قولنج؟!- به خانم نظافت چی میگم که دیگه در و پنجره ها رو باز نگذاره! چند رو...
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی…شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید: چه آوردی ؟با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.استاد گفت: عشق یعنی همین…!اشک باران...
سرگردون بود+چی شده؟!دنبال چی میگردی؟ دنبال عطرم+بیا اینجاست حالا چرا آنقدر عجله داری؟! چون قرار دارم+این موقع شب قرار ؟!یه چیزی هست که ساعتها منو به فکر فرو برده! چون ماه چهره قول داده بیاد به خوابم پس حتما میادپ ن:خوب شاید بگی چه عشق قشنگی دارن!ولی سالهاست که مادرم فوت شدهو پدرم هنوز به عشق دیدن مادرم به خواب میرهیاسمن معین فر...
در کوچه های بن بستِ ناامیدی، خسته و درمانده، به دنبال راهی میگشتم تا بتوانم ادامه دهم!پیرمردی را دیدم که فانوس بدست داشت! مقابلش ایستادم، و او ..... به من لبخند زد ! باران بارید و سیاهی غم از وجودم شسته شد!انگار کسی سبدی پر از شاتوت های شسته شده به من هدیه داده است و من ..... همان لحظه از لذت خوردن و بوییدنش سیر نمی شدم .....نوری دیدم !! به دنبالش رفتم!!!جاده هموار بود، باز بود؟!دویدم و به نور رسیدم، خواستمش با تمام وجودم خواستمش که...
آرزوبیرانوند (تو پدر خوبی میشی)تو پدر خوبی میشیاینو همیشه زری بهم می گفت، زری دختر همسایمون بود … تو همه ی خاله بازی ها من شوهر زری بودم ، رضا و سارا هم بچه هامون …همیشه کلی خوراکی از خونه کش می رفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ، زشت بود دست خالی بیام … یادمه یه بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمه ی نهارمون رو بردم واسه زن و بچه موقتی رفتم تو حیاط ، زری داشت به بچه ها می گفت سر و صدا نکنید الان ب...
من ... یک ... انسان هستمباور کن گاهی حالش نیست ، ابروهایم را مرتب کنم ، اما .... حال دلم خوب است مثل این عکس!.این عکس را وقتی کنار رودخانه بودم گرفتم، قبل از آنکه به همان سنگ لم داده، خوابم ببردمی دانی چرا عکس نزدیک ترش را پست کردم ؟ چون نزدیک بین دوربین فعال بود و چشم هایم را گرفت ... دیدم چشم هایم پر از نور است ، با تمام آنچه دارم... زیبا شدمراستش یک حالی کردم وقتی نور را در چهره ام دیدم، گفتم پستش کنم تا روزها بعد یادم بیاف...
یکی از دلایلی که چرا داستان برای بشر ضروری است این است که داستان بسیاری از نیازهای خودآگاه و ناخودآگاه را برآورده می سازد. اگر داستان فقط روی ذهن خودآگاه تاثیر داشت، اهمیتی مانند ارزش کتاب های تشریحی داشت. اما اهمیت دیگر داستان این است که روی ضمیر ناخودآگاه نیز تاثیر می گذارد.– چگونه کتاب بخوانیم اثر مارتیمر جی. آدلر و چارلز لینکلن ون دورن...
یه خط میکشه... صورتی!زمزمه میکنه: دوسم داره..قفل گوشیشو باز میکنه... هیچ پیامی نمیبینه... جدیدا فاصله ی بین پیام دادناش زیاد شده...یه خط میکشه.. سبز!زمزمه میکنه: لجن گرفته رابطه روچند شبه باهم تا دیر وقت صحبت نکردن...ی خط میکشه... خاکستری!زمزمه میکنه: سر شده...دلش برای صداش تنگ شده!یه خط میکشه: سیاه!زمزمه میکنه: دلتنگم...خط خطی های عاشقانش رو با غم نگاه میکنه!سرشو میذاره رو سرامیکای سرد اتاق... چشماشو میبنده..یه قطره آب ...
از خواب ک بیدار شدم باز هم روی بدنم کبود شده بود.. هر بار یک زخم یا کبودی.. بدون درد هم نبودند.. زخم ها میسوختند و کبودی ها درد داشتند.. اما من ک خودزنی نمیکردم! یا... کتک نخورده بودم.. آن هم هرشب.. هر شب... و باز هم.. هرشب.. این بار تصمیمم را گرفتم.. لباس پوشیده و آماده شدم.. و راه افتادم! .... وارد بیمارستان شدم و نام دکتر را جستجو کردم.. متخصص پوست.. آزمایش برای کبودی های بدنم نوشت اما زخم ها را عادی نمیدانست....
بچه ها عروس و داماد شدن... بازنشستگی بود و خلوت دونفره مون... یه شب که نشسته بودیم دور آتیش و کنده ها دود میزدن تو قلبمون پتوشو دور خودش محکم تر پیچید و گفت: اون روز دیدمت!پرسیدم : چی؟؟؟لرزید انگار... گفت دیدمت.. روز قبل عروسیمون، جلو در یه کافه نزدیکای خونتون اشک میریختی و زل زده بودی به یه میز و صندلی خالی...اومدم سمتت... تقریبا نزدیکت بودم که میون گریه یه اسمی رو صدا زدی... یه اسم که تا همیشه زنگ خطر مغزم شد...خواستم پا پس بکشم و نشی...
مامان بزرگم این سالای آخر عمرش وقت زیادی رو با من میگذروند... بیشتر از جوونیاش حرف میزد... نصیحتای قشنگی هم میکرد...یه بار که کنار هم به پشتی تکیه داده بودیم و داشتیم یه چای قند پهلو میخوردیم، بی مقدمه گفت: نه که بهش نگی دوسش داری ها... میمیره دلت مادر..!خشکم زد... از کجا فهمیده بود؟؟با خنده ی ریزی گفت: عاشق و چشاش لو میدن...!خواستم حرف بزنم.. یه انکاری... چیزی..!یه قند گذاشت تو دهنش و گفت: نه مادر... هیچی نگو...! انکار نکن که خدا قهر...
همیشه دلم میخواست بدونم که آیا مامانش...یا مثلا خواهرش، از من بیشتر دوسش دارن؟؟!زد و داماد شد =)زنش با کلی دعوا و مرافه مجبورش کرد یه عروسی سنگین بگیره...و من فهمیدم نه تنها مادر و خواهرش...بلکه حتی زنش هم به اندازه ی من عاشقش نیست.خیلی گذشت... دخترشو توی یه مهمونی دیدم که داشت میگفت بعد از فوت مامانم، نتونستیم بابام رو نگه داریم و گذاشتیمش خونه ی سالمندان =)دیدی چی شد؟حتی دخترشم اندازه ی من دوسش نداشت...! مهدیه جاویدیکپی فق...
بهزاد هوای پرواز داشت...پرواز از خود...پرواز از دنیا...پرواز از این همه بی حاصلی عمر...پروازی برای ابدی شدن...بهزاد یک مرد بود... یک پدر... یک انسان...بهزاد غمگین بود... شاید مثل هزاران مرد تنها و بی دفاع...بهزاد روزی در بی وفایی های دنیا جامانده بود...یکی از روزهای بهار بود که همسرش برای همیشه ترکش کرده بود و دعوت حق را لبیک گفته بود...بهزاد مانده بود و دوقلوهایش و هزاران تنهایی...هنوز سی و پنج سالش نشده بود که روزگار قلبش ر...
آرام در را باز کردقدم های کوتاهش را یکی پس از دیگری جلو میگذاشت و حرکت میکردساعت آمدنش کمی دیر بود نمیخاست کسی را بدخواب کند هرچند.. قرار بود دیروز برسد ولی خب... ملوانی بود و دریا... دریا بود و بدحالی... بدحالی بود و موج.. موج بود و واژگونی... و همین ها شده بود ترس و ریشه بسته بود در جان همسر خانه... صدای پچ پچ می آمد.. صدای سوز دار... آرام تر قدم برداشت تا به اتاق رسیدمنبع صدا را پیدا کرده بوددر کمی باز بود.. با ...
پاهایش را از تخت آویزان کرد... دستش را به در اتاق گرفت و دستگیره در را پایین کشید.. از لای در اتاق، اتاق پدر و مادرش را نگاه کرد.. صدا از آنجا نبود..از سالن پذیرایی بود..صدای خنده می آمد! صدای صحبت های دوستانه.. و گاهی حرف های عاشقانه.. صدای نوازش صدای پدرش.. و حتی صدای خجالت مادرش.. برایش عجیب بود.. آرام قدم برداشت و به سمت صداهای آرامش بخشش رفت.. با لبخند از گوشه سالن نظاره گر عشقشان بود.. نظاره گر لبخند تکیه داده بر ل...
دست هایش را محکم به طناب ها قفل کرده بود با قدم های لرزان جلو میرفت... اصلا قرار نبود اینجا باشد.. و... چطور شده که باید از اینجا گذر کند؟ چرا تا به حال از اینجا رد نشده؟ خب! وقتی رد نشده... این علامت هایی که گویی راه را نشان میدهد چیست؟؟ با تکان شدید پل از فکرهای در سرش رها شد و تمام تنش به یکباره یخ بست از سرمای ترس نشسته بر روحش! به ابتدای پل نگاهی انداخت. خرگوشی روی پل پریده بود و حالا به پل چسبیده بود! او هم ترسیده بود! ا...
در ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و به این سوال فکر میکردم.کدام یک را باید انتخاب کنم؟کدام یک را باید خط بزنم؟داستان خود را شروع کردم...زندگی، تعبیری از لحظاتی است که خوشحال هستیم💫 . همه چیز تعادل خاص خود را دارد شادی و خوشحالی همیشه با غم و اندوه در زندگی ماست.ثروتمند و فقیر هر دو در این دنیا وجود دارند اما انتخاب ما چیست؟انتخاب من زندگی در دنیایی است که سرشار از خوشحالی است.انسان ثروتمندغمگین بیمار است. بیماری که راه درمان ندارد. بیماری ...
آرام از کنار کفش های نامرتب و شلوغ رد شد و کفش هایش را گوشه ای در آورد... نوک انگشتی از روی موزاییک های سرد حیاط گذر کرد با آرامش دستگیره خنک در را در دست گرفت و انتهای دستیگره را به سمت پایین کشاند در را هُل داد و وارد خانه شد.. خانه به قدری شلوغ بود که انتظار خوش آمد گویی از کسی نداشت.. بدون توجه به سر و صدای اطراف به سمت اتاق مهمان رفت و کیف و پالتویش را گوشه ای گذاشت.. اتاق را ترک کرد و وارد پذیرایی شد، گوشه ای به دور از هیایو ر...
از مقابل او گذشتم.. میدانستم او کیست..اما رفتارم ناآشنا بودنش را نشان میداد.. چشمانم فریاد میزدند تا لحظه ای او را ببینند.. قلبم خود را به دیواره ی قفس میکوبید تا لحظه ای صدای گرومپ گرومپش شنیده شود.. دستانم.. از آن ها نمیگویم.. اما.. مغزم به همه آن ها اخم کرده بود و دستور حرکت به پاهایم داده بود.. پاهایی که هرلحظه امکان داشت بایستند.. ریه هایم.. پس از رد شدن از کنارش.. آن چنان هوا را خارج کرد که گویی تا کنون نفس نکشیده بو...
روز و شب ب کسی ک نباید فکر میکردم.. ک چ شود؟ معجزه شود و اویی ک با دیگری خوش است بازگردد؟ خیال خام... ب نوشتن فکر میکنم... شاید نوشتن ارامش را ب من هدیه کند.. مثلا.. نوشتن تمام خوشی هایی ک چشیدم.. نوشتن تمام خوشی هایی ک میخواهم بچشم.. نوشتن تمام خوشی هایی ک میتوان چشید.. من باید بایستم.. روی دو پای خودم.. نویسنده: vafa \وفا\...
پارت 2 من این همه تب و امپول و درد و تحمل نکردم که اخرش بشم دلیل خدا رو شکر کردن بقیه ام اس پایان من نبود ام اس زندگیمو عوض کرد درد داشت سخت بود ولی خیلی چیزا یادم داد اولیشم قوی بودنه قبل از این که ام اس بگیرم هیچوقت فکر نمی کردم روزی بتونم انقدر قوی باشم ولی مردمی که نمی دونن ما چی میکشیم صدامون میکنن نازک نارنجیا من کار می کنم درس می خونم و کشوم پره از مدال و لوح تقدیر های ورزشی اما مردم به جای دیدن اینا به جای دیدن من فقط بیماریم و می...
پارت 1لرزش دستام تشدید شده بود چشمام دو دو می زد .کلمات رو صفحه مانیتور می رقصیدند و مقنعه رو سرم سنگینی می کرد سعی می کردم نفس عمیق بکشم و به کارم ادامه بدم کلافه و عصبی شده بودم فکر می کردم چندتا حشره رو گردنم راه میرن دستمو زیر مقنعه بردم و سعی کردم نا محسوس بخارونمش بعدش با غیض چند تا دستمال برداشتم و همونطور که عرق دستامو خشک می کردم به همکار کناریم گفتم اخه الان چه وقت برق رفتن بود پاشدم برم یک لیوان اب خنک بخورم ولی حس کردم ق...
قدم زنان میان کوچه های نیمه زنده شهر میگشتم.. گرد مرگ را نصفه و نیمه پاشیده بودند... کم و بیش بودند کسانی ک میرفتند و می آمدند اما.. ت نبودی.. ن میرفتی.. ن می آمدی.. چشم انتظارت بودم.. در خیابانی قدم گذاشتم ک با ت قدم زدم.. بدون این ک کنارم باشی.. ب کافه ای پا گذاشتم ک با ت روی صندلی هایش نشسته بودیم، بدون این ک ت باشی... از کافه بیرون زدم.. راه خانه ای را پیش گرفتم ک.. قرار بود با هم آنجا زندگی کنیم... سالهاست با ت زندگی می...
خیابان شلوغ بود و راه طولانی.. ترافیک بود و خستگی.. اصلا همه چیز دست ب دست هم داده بود تا من چشمانم را برای لحظه ای روی هم بگذارم.... ترافیک را ب قدری طولانی میدیدم ک فکر نمیکردم تا حداقل نیم ساعت دیگر راه باز شود.. شیشه تق تق صدا میداد.. سرم را بلند کردم.. کسی نبود.. روبرو را نگاه کردم.. کسی روی کاپوت دراز کشیده بود و ب چشمانم زل زده بود.. صحنه کمی شوکه کننده بود.. یعنی.. اصلا انتظارش را نداشتم.. اما چرا هیچ کسی حتی نگاهی...
قدم زنان از کنار مغازه های کوچک و بزرگ میگذشتم.. کودکی را دیدم ک با لباسی پر از گِل گریه میکند.. نزدیک رفتم تا دلیل اشک ریختنش را بپرسم.. تا نزدیک شدم اشک هایش را پاک کرد و گفت«چه عجب یکی اومد نزدیکم!!!!» لبخندی روی لب هایم نقش بست.. دلیل گریه اش را پرسیدم.. و او پاسخم را اینگونه داد: «از خیابون ک رد میشدم ی پسره ای با دستاش محکم هولم داد طرف جوب کنار خیابون و بعدم بلندم کرد و گف خوبی؟ بعدم رف!!!» تعجب کردم. دلیل این رفتار را...
با خودم عهد بسته بودم عاشق باشم.. ولی.. هرچه فکر میکنم میبینم! هرچقدر هم رسم عاشقی بدانم.. باز هم در انتهای فکرم.. در اعماق قلبم.. چیزی همچو خطِ صافِ دهانِ صورتِ ایموجیِ پوکر، مرا مینگرد.. و او خود من هستم.. بی هیچ کم و کاستی! کمی بی تفاوتی را از من بگیرید.. از ماسک خسته ام! ماسک انسانی به دور از بی تفاوتی.. ماسک شور و اشتیاق.. ماسک لبخند.. کاش کسی اشک های حلقه زده در چشمانم، تیر کشیدن های قلبم.. درد کشیده شد...
دستانش میلرزید و خودکار را ب سختی در دست گرفته بود.. حرف هایش در گلویش مانده بود و ب دستانش سرازیر نمیشد! بغض گلویش را میفشرد.. گویی کسی دستانش را بر گلویش میفشرد... نفسی کشید با سختی تمام حرف هایش را با خودکارش روی کاغذ میفشرد... جوهر خودکار اینگونه نوشته بود.. «ن وصیت نامه نوشتم، ن خاطره... حرفمو میزنم و بعد... گفتین برم.. باشه.. اینم نامه خدافظی.. مث فیلما نمیگم وقتی رفتم دنبالم نگردین.. ن.. جای خاصی نمیرم.. نبودنم ...
اشک تمام صورتش را پر کرده بود.. آرام ب سمتش قدم برداشتم.. نگاهم کرد اما باز نگاهش پر از اشک شد و ب پایین افتاد مرواریدهای درخشانش.. لب گشودم تا دلداری بدهم.. اما.. سکوت همچو مُهری پر رنگ بر دهانم کوبیده شد.. نفسی کشیدم و تنها لبخند تلخی بر لبانم نشاندم.. از کنارش رد شدم.. جلوتر ک رفتم.. صدای گریه اش تمام بدنم را خشک کرد.. سرم را برگرداندم.. او.. ب روبرویش نگاه میکرد و بلند و بی پروا اشک میریخت.. ب نقطه ای ک مینگریست چشم ...
هر زمانی نقل های سنتی آذربایجان رو می دیدم لبخند تلخی؛ ولی طولانی روی لبم جا خوش می کرد.یه روز که به خونه ی خاله ام رفتیم، بازمنقل دیدمبازم یادش افتادمبازم روحم مثل پروانه ای پر گرفت که به سمتش برهو دست آخر اون لبخند کذایی دوباره اومد رو لبم ..هر دفعه می دید هیچی نمی گفت..هیچ سوالی نمی کرد...حداقل بپرسه " دیوونه ای؟!..آخه نقلم لبخند زدن داره؟"ایندفعه بازم سکوت کرد.وقتی مهمونی تموم شد؛ اومدیم توی ماشین دستی با کلافکی ...