شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
در این قسمت از زندگی،فهمیده ام که گاهی تمام دنیا،خلاصه میشود در یک آدمیا بهتر است بگویم گاهی یک آدم،در وجودش دنیا را حمل میکند.انگار یک جایی از زندگی،یک نفر سر وکله اش پیدا میشود که حتی ذره ای شبیه دیگران نیست.یک نفر که روحت را نوازش میکند و با تو از غیرممکن ها سخن میگوید.با تو رویا میبافد،باتو امیدوار میشود،با تو زندگی میکند.یک نفر که شبیه توست....انگار خدا میدانست در این دنیای لاکردار باید کسی باشد که مرا بفهمد و در پیچ و خم...
یکی باید باشد ،خریدار تمام بی حوصلگی هایتیکی که وقتی دلت از زمین و زمان شاکی است،بدون پرسیدن سوالی، شنوای حرف هایت باشد!یکی باید باشد برای قدم زدن زیر باران بهاری...یکی که ترس از خیس شدن نداشته باشد،کسی که چتر را همراه خودش نیاورد...!یکی باید باشد، نظر بدهد مثلا بگوید این رنگ زیباییت را چند برابر میکند،یا بگوید فلان پیرهنت اصلا برازنده ی تو نیست...یکی باید باشد،صبور ، دانا، عاقل... که بتوانی الگو قرارش دهی...بتوانی رویش حساب...