پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
سرگذشت آدم ها... صبح طبق روال همیشه به دانشگاه می رفتم پیرمردی را دیدم که از خیابانی دو طرفه عبور می کرد و فارغ زِ عالم خویش بود. خیلی برایم جالب بود، چگونه به این حجم از سرخوشی و بیخیالی رسیده است! برای خودش بشکن می زد و زیر لب آوازی زمزمه می کرد.به عمق چشمانش که خیره می شدی به هزاران داستان نافرجام می رسیدی. ولی می توانستی آن لبخند ژکوند را از زیر ماسک بر لبانش تشخیص دهی. به راستی چه بسیارند آدم هایی که ظاهر خود را حفظ می کنند با وجود آ...