شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
کاش می شد چشم هایم را ببندم و فقط صدای باد باشد، صدای آبشارها و صدای خواندن چلچله ها و بوی نم باران و عطر شکوفه های بهاری. من باشمُ آن تک درخت بالای تپه ی سبز میان آن دشت زیبا، نرسیده به هفت غار.من همان درختی باشم که شاخه هایش می تواند آشیانه ای برای تو باشد.به قولِ محمود درویش:اگر باران نیستی، درخت باش!براستی که درخت بودن، انتهای خوشبختی ست حتی اگر از شاخه هایت کبریت بسازند!شاید به وقت دلتنگی کسی هیزم های آتش را با دست های تو روشن کند....
این روزها کلمه ای برایم بسیار خاص و با اهمیت شده است؛همه ی مان بسیار شنیده ایم و می دانیم معنا و مفهوم اش چیست.کلمه ای به نام لیاقت که در کمتر کسی می توان پیدایش کرد.بزرگترین اشتباهی که در قبال انسان ها انجام می دهیم اینست،طولانی تر از آن چه که آدم ها لیاقت دارند، اجازه می دهیم درزندگی مان بمانند. این را فراموش می کنیم هر آدمی که واردزندگی ما می شود دلیل بر این نیست که ماندگار باشد، آن هامی آیند تا به تو ثابت کنند که هر آدمی لیاقت خ...
یک جا نوشته بود:برید کنار یک گلدون و از آدمی که دوسش داریدبراش صحبت کنید اگر پژمرده شد یعنی اون آدمزندگی شما نیست، و اما اگر پژمرده نشد...!دوست داشتن خیلی حسِ عجیبیه؛ هرجا میری هرکاری می کنی، با هرکی حرف می زنی، به صورت مجزایک جایی تو بدنت حضور پیدا می کنه و از یک جایی به بعددیگه یک بخش اضافه نیستیک قسمت همیشگی از خودته!و دوست داشتن به این معنی نیست که دنیارو بهش بدی،بلکه به این که باعث بشی حس کنه اون تنها فردیِکه تو این دنیاس...
📝Atiyeh Alipoor عشق چیست؟ عاشق کیست؟ هنگامی که از خودت می پرسی عشق چیستدو دست آتشین و گرم راتصور کن که در هم گره خورده اند! و دو نگاهی که در هم گُم شده اند و برای سالیان سال حرف هایناگفته ها دارند. و دو قلبی را که در برابر وسعت یک احساسِ ناب به لرز افتاده اند. و دو بدن را تصور کن که عشق روح آن را تشکیل داده است.و چه زیبا توصیف کرد عشق را کافکا:خیلی ساده است. هر چیزی که به زندگی ما، به فراز و نشیب های زندگی ما، وسعت ببخشد و ت...
گذشت زمان آدم ها را نه منطقی می کند و نه عاقل.فقط خسته می شوند و دست می کشند از خواسته هایشان!زمان چیزِ عجیبی ست، می دود، به سرعت جلو می رود، مانند یک دونده دومیدانی. و زمانی که به صفر می رسد، آن لحظه است که می فهمی آدم های دوست داشتنی زندگیت را عوض می کند یا کهنه!و صبورانه در انتظار زمان بمان!هرچیز در زمان خودش رُخ بدهد زیباتر است.و چیزی که در نهایت همه ی هستی را ترمیم می کند \زمان\ است....
کنترل ذهن یعنی کنترل تمامی ورودی های ذهن شما!هر چیزی را که بتوانید در ذهن تان تصور کنید،در جهان بیرون به واقعیت تبدیل می شود.بیائید یک امتحان ساده و جالب برای ارزیابی خودتان انجام بدهید. جای ساعت دیواری منزلتان را عوض کنید. می بینید که تا ماه ها هنوز روی دیوار، ناخودآگاه دنبال آن می گردید. ذهن شما برای قبول و پردازش یک ساعت ساده و بی احساس نیاز به چندماه زمان دارد. پس انتظار نداشته باشید که تغییرات بزرگ را در عرض مدت زمان کوتاهی انجام دهد...
زن ها همیشه مادرند و مردها همیشه کودک! مثلاً فرهاد، مجنون، پادشاه، ثروتمند، شاعر، هر که می خواهد باشد، اما همیشه خواهان یک زن در زندگی اش است. تا به او رسیدگی کند ومراقب آن باشد. می گویند پشت سر هر مرد بزرگ و یا موفقی، زنی ایستاده است. اما پشت سر هیچ زنی، مردی نیست.براستی که ما زن ها را نمی شناسیم؛آن ها یک حافظه ی عجیب برای نگهداری وقایع عاشقانه دارند. هیچکدام از حرف هایتان را فراموش نمی کنند، حتی اگر سالیان سال گذشته باشد. حتی می توانید ...
به عشق در نگاه اول اعتقاد دارید؟! هیچکس اولین اتفاق، اولین جرقه و اولین ارتباط چشمی اش را فراموش نمی کند. همیشه نگاهم نسبت به این واژه، کلیشه ای بود و باور نداشتم. در عوض اش به چشم افتادن در یک لحظه، سخت معتقد بودم. تا زمانی که برایم اتفاق افتاد. اگر بخواهم این حس را بیان کنم، یک حس سِر شدگی، یک حس بین بودن و نبودن، معلق بودن در آن لحظه و این که سالیان سال برایت آشنا بوده و احساس غریبی ندارید!عشق در نگاه اول، هر دو بر این باورند که، حسی ناگ...
عده ای از آدم ها هستند که از یک جایی به بعد خودشان را به در و دیوار نمی کوبند، از هرچه هست و نیست شاکی نمی شوند. از آدم ها فاصله نمی گیرند، متنفر نمی شوند. فقط خسته اند. عده ای از آدم ها هستند که وقتی کنارشان از عشق صحبت می کنید، می خندند و می گویند عشق؟! عشق دیگر چیست؟! مگر وجود دارد؟! مگر می شود روی آن حسابی باز کرد؟! شاکی می شوند و دلخور، که جمع کنید این بساط را، عشق دگر کجا بود! نگاه به خنده ی این آدم ها نکنید، این خنده هایشان از هزاران گریه ...
من آدم کینه ای نیستم. بعضی وقت ها، بعضی از آدم ها با یه حرکت، با یه حرف، خودشونو برای همیشه از چشمت می ندازن.آدم کینه ای نیستم ولی فراموش نمی کنم و خوب یادم می مونه که چه کسی، کجا و کِی باهام چه کارایی کرده و این جاست که فقط تمام اون بدی ها و حرف ها میره تو حافظه ی بلند مدتم!درسته که کینه خوب نیست ولی زشته یه بدی هایی بی جواب بمونه، ولی من می گم قشنگ تر از اون سکوت و کنار گذاشتن اون آدمه. یه جوری که انگار از روز اول نبوده.با به قولِ یه بزرگ...
آیا مگر می شود برای تخریب روح و قلب، احساس و دنیای یک انسان، تنها با گفتن یک کلمه بگوییم: \ببخشید\؟! مگر می شود عمری را هدر داد و راه خوشبختی را سَد کرد و باز هم گفت:\جبران می کنم\؟! مگر می شود غرور کسی را جلوی دیگران خُرد کرد و لطمه ای را به آن وارد کردی با کلمه\ببخشید\ پیوند بزنی؟!با گفتن کلمه ی ببخشید چه چیز را می شود جبران کرد؟ چه چیزی را می شود بخشید؟اگر کمی فکر کنیم گاهی چیزی برای جبران نیست! کاری را که بتواند اندکی مرهم درد باشد، ن...
نقاب دوستانه به چهرت می زنی و تظاهر به خوب بودن می کنی! تظاهر به آدمی راستگو و دلسوز که فقط هرازگاهی از سر حسادت بر تمام وجود خودت و رابطه ی اطرافیانت آتش می زند! اما دریغ که این آتش، فقط درون خودت را شعله ورتر می کند، اطرافیانت همانی که بوده اند به زندگی شان ادامه می دهند، حتی بهتر از دیروزشان. به عقیده ی من در جهانی که، همه نقاب به چهره هایشان دارند، کسی که یک رنگ و یک ذات، بتوانی تشخیص دهید، یک توانایی محسوب می شود. و زندگی به من آموخت که،...
اینو جدی می گم! پس خوب گوش بده!به خودت، به طرز فکرت، به شخصیتت، همه ی آن چه که تو رو می سازه، احترام بزار!بعضی وقت ها به حرف دلت گوش نکن. نذار هر چی اون میگه همون بشه و دوباره باعث شکستن غرورت بشه. نذار حرفایی رو بشنوی که شنیدنشون حقت نیست. به احترام خودت هم که شده، به خودت احترام بزار. با خودت خوب برخورد کن، تفریح کن، شیک بپوش، در قشنگ ترین فنجانی که داری برای خودت چایی بریز آهنگ مورد علاقه ات را گوش کن، شاد باش و بخاطر آدم هایی که اومدند و ...
شاید همین یک بار فرصت این را داشته باشی که آغازگر داستان خودت باشی و به آن واقعیت ببخشی. بیاییم به خودمان، به خودت فرصت تازه ی دوباره زندگی کردن را بدهیم و از افسوس های گذشته که چیزی جز آه کشیدن و یادآور روزهای تلخ برای مان نداشت، فاصله بگیریم و مسیر را برای فرصت های جدید و سبز هموار سازیم.به عقیده ی من جهان راه را برای کسانی هموار می سازد که می دانند به کجا قراراست بروند. یا به عبارتی تکلیفشان با خودشان معلوم است. مهم نیست که آدم ها، جهان، جام...
لزوماً نباید استخدام شده ی آموزش و پرورش باشد تا تدریس کند، گاهی با قلبش و حسِ مثبتی که دارد، می تواند بهترین درس زندگی را به تو بدهد. پرانرژی بودن و خندان بودن یک فرد همیشه نشان دهنده دلی پاک و بدون آغشته شدن به بدی و حرص و حسد است.بی شک او معلم است، استاد است، فهمیدن، فهماندن، مفهوم شدن و درک کردن همگی کار اوست. حتی با وجود کثیری از مشکلات و روزمرگی های زندگی اش!با وجودش معنی امیدوار بودن، زنده بودن، پرتلاش بودن و خوش قلب بودن را می فهمی و ...
گاهی باید رها کرد و رفت.درست پشت دنیای این آدم ها قایم شد.تنها از تو یک ارثیه به جا بماند، تا بارانی شود که بر سر عاشقان فراموشکار این شهر می بارد. گاهی باید رها کرد و رفت، تا بدانند اگر مانده بودی، عاشق بودی، وگرنه رفتن را همه بلد هستند. گاهی باید رها کرد و رفت، جایی که بتوانی خود واقعیت را پیداکنی و آن وقت است که می توانی نیمه ی دیگر پنهانت را، آشکار سازی. گاهی می خواهم بروم و ناپدید شوم به جایی که هیچ کس من را نشناسد، خودم باشم و تنها خو...
یه روز صبح از خواب بیدار می شی و متوجه می شی دیگه به گذشته و آدم های گذشته هیچ حسی نداری. دیگه می تونی به راحتی برای همشون آرزوی خوشبختی کنی. به جورایی حس رهایی و بی احساسی کامل پیدا می کنی. از اون به بعد دیگه با کسی جر و بحث نمی کنی. دنبال بهونه و مقصر نمی گردی، به همه لبخند می زنی و از همه چیز به سادگی می گذری و می ذاری در زمان و مکان خاص خودش اتفاق بیوفته. سخت نمی گیری. مردم به این می گن قوی بودن اما من می گم سِر شدگی اونم نسبت به گذشته. نسبت ...
مرور خاطرات و زیر رو کردن آن ها بعضی مواقع هم می تواند شیرین و لذت بخش باشد، هم می تواند یادآور یک خاطره ی تلخ و غم انگیز. وقتی با لذت هر چه تمام تر آن را برای عزیزت تعریف می کنی و آن را به وجد می آوری، تا به آن بفهمانی که زندگی فراز و نشیب های خودش را دارد و همیشه به ساز دلت کوک نیست تا بنوازد و تو برایش برقصی! یک صندوقچه قدیمی و یک گل سینه ی پروانه ای سبز رنگ، می تواند تو را در عالمی از گذشته غرق کند و یک لبخند محو و خیلی دور روی لبانت بنشا...
ما چه در سر داریم و به چه می اندیشیم؟! به \رویا\ همه ی ما رویایی داریمرویای زیستنرویای عشق ورزیدنرویایی رسیدن، برابر بودنرویای پرواز کردن، رقصیدن در وزش بادهامهم نیست از کجا آمدیم ، کجا زندگی می کنیم و از چه رنگ و نژادی هستیم، میان همه این تفاوت ها یه چیز بینمان مشترک است \رویاپردازیبه قولِ هریت تابمن که می گه :\ پشت هر رویای بزرگ، یک انسان خیال باف و بلندپرواز وجود دارد. پس همیشه به یاد داشته باش که درون تو یک قدرت، صبر و اشتیا...
سرگذشت آدم ها... صبح طبق روال همیشه به دانشگاه می رفتم پیرمردی را دیدم که از خیابانی دو طرفه عبور می کرد و فارغ زِ عالم خویش بود. خیلی برایم جالب بود، چگونه به این حجم از سرخوشی و بیخیالی رسیده است! برای خودش بشکن می زد و زیر لب آوازی زمزمه می کرد.به عمق چشمانش که خیره می شدی به هزاران داستان نافرجام می رسیدی. ولی می توانستی آن لبخند ژکوند را از زیر ماسک بر لبانش تشخیص دهی. به راستی چه بسیارند آدم هایی که ظاهر خود را حفظ می کنند با وجود آ...
همیشه یک جای کار می لنگد و برعکس عمل می کند. و من سخت معتقدم که هیچ گاه، هیچ چیز کامل نخواهد بود. کسی که تو دوست اش داری، دوستت ندارد و در عالمی فارغ از تو، سِیر می کند. کسی که تو را دوست دارد، تو به آن بی توجه ای و این عمدی نیست. چون دلت و ذهنت را جای دیگری جا گذاشته ای!مقصر هیچ یک از ما نیستیم. هیچ چیز مطلق نیست این روزها این را خیلی خوب و ملموس تر از قبل حس می کنم. نمی دانم چرا دیگر ایمان آورده ام همیشه آن چیزی که می خواهی نمی شود. آن چیزی...
بعد از رفتنت با همه ی سختی ها کنار آمدماما این دلشوره ی لعنتى امانم را بریده است. دوست داشتن دنگ و فنگ دارد... مراقبت می خواهد... شاید تو آدم دوست داشتن من نبودی یا شایدم من! خاطراتت به زندگی ام گره کورى زده اند که لحظه ای مرا امان نمی دهند اشباع شده ام از فکرت، از خیالِ دوباره با تو بودنکاش می شد انگشتى بر خاطراتت می زدم و همه را یکجا بالا مى آوردم.چه بر سرم آورده ای دلبر؟!دیدی دلشوره هام بی جا نبودن!...
گیج و خسته می شوی از این همه ابهام و سردرگمی آدم ها آن هایی که تکلیفشان با خودشان هم معلوم نیست. آن ها که بیشتر از همه ی اطرافیان خودشان را خسته و دل مرده می کنند. امان از آدم ها که نمی شود شناختشان،که با ابهاماتشان گیج و خسته ات می کنند و به هم ا ت می ریزند.امان از آدم ها که سرِ ناسازگاری دارند، گویی حزب باد اند با کوچک ترین وزشی تغییر می کنند. نه خنثی بودن شان معلوم است، نه ثبات و سکون و نه حتی جنب و جوششان!امان از آدم هایی که تا با ...
دختری که شیطنت از چشماش می بارید. توی حرف زدنش کلی هیجان داشت و برای این که حسشو بهت منتقل کنه آروم و قرار نداشت.می شناختمش خیلی وقت بود. آخه دوستِ خواهرمه! با تمومه اون هیجان و شیطونی که داشت ولی میتونستی سختی هایی که کشیده بود حس کنی. این که خونه ی پدرش در رفاه بوده و چیزی رو خودش تهیه نمی کرده ولی حالا که مستقل شده، تصمیم گرفته بود رویِ پای خودش باشه و آینده ی معرکه ای رو برای خودش خلق کنه. تند و تند با ذوق و شوق از آینده اش می گفت از رویا...
چرا سرگردونی...؟!به راستی سرنوشت من چیست و در آینده چه بر من خواهد گذشت؟!با این ابهام و سرگردانی و بی خبری از حوادث و ترس از آینده چه کنم؟!دلبر روزهای سرگردانی من؛حالت خوب است؟!سرگردان است سَرَم؛ وقتی شانه ی تو نیست.هر چقدر می خواهی دیر کن من تا آمدنت بهار را تا تابستان معطل می کنمبه قولِ شاعری:\دیده را فایده آن است که دلبر بیند، وَر نبیند چه بُوَد فایده بینایی را\...
اشتباهات آدمی وقتی روی زمین افتاد، بگذار همان جا بمانند.فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش و سرلوحه ی مسیرت قرار بده. غصه هایت که تماماً ریخت تو هم همه را فراموش کن. دلت را بتکان از آن ها... دلت را محکم تر اگر بتکانی تمام کینه هایت هم می ریزد و تمام آن غم های بزرگ و همه حسرت ها و آرزوهایت. و باز هم محکم تر از قبل بتکان. بگذار هر چه ناخالصی و سیاهی ست یک باره بریزد. حالا آرام تر، آرام تر از قبل بتکان تا مبادا خاطره هایت بیفت...
یادم میاد زمانی که پدربزرگ زنده بود برای خنده های مادربزگم\وان یکاد\ می خوند و محو آن لبخندِ دلنشین اش می شد و همیشه آن بود که موهایش را می بافت و می گفت درمیان گیسوان حنایی رنگ ات صد\قول هو الله\ بافتم تا بدانی من با تو به\احسن الخالقین\ رسیده ام.ولی حالا مدت هاست که موهایش را همان گونه آزاد و بی حوصله رها کرده است. موهایش به دستانِ پدربزرگ عادت کرده بود.و در روزهای آخر سال تصمیم می گیرد که کمی به خودش برسد. یک لباس رنگی گل دار خوشگل پوشید و...
تا حالا به این فکر کردیم، تا حالا شده از هم دیگه تعریف کنیم بهم بگیم: چه صورت قشنگی داری؟ این لباسی که پوشیدی چقدر بهت میاد؟!وقتی لبخند می زنی و می خندی صورتت خیلی جذاب می شه، آدم محوِ لبخندت می شه؟ تا حالا شده به جایِ تحقیر کردن آدم های اطرافمون و قضاوت کردنشون و پایین آوردن اعتماد به نفسشون برای یک بار هم که شده، تعریف کنیم تا لُپشان سُرخ شه و از ته دل شکرگذار خدا باشن؟!شاکر این باشن که شما رو دارن و به وجودتون و بودنتون برای یک عمر ببالند!...
به چشمانت که نگاه می کنم تمام زندگی و آینده ام را درون آن ها می بینم. رویای بودن تا ابد در کنار توست. در تمام آغوشت تمام اضطراب های من فراموش می شود. بیا ای یارِ همراهم... بیا آخرین روز، عید امسال را خوش بگذاریم اما گره در کار هم نیندازیم. یک بار هم که شده بیا گره گشا باشیم. سبزهای گره خورده را باز کنیم و آرزوها را به جای سبزه ها به دلِ آسمان پرواز دهیم. \قاصدک ها حرف آدم های عاشق را بهتر...
دارم با خودم تا ابد تنها ماندن را تمرین می کنم. اینکه دیگر قرار نیست چشم به راه کسی باشم و دائم منتظر ونگران او. بعد از هر آمدنی قطعاً رفتنی وجود دارد و هیچ چیز ماندنی نیست. درسته تنهایی دوست داشتنی نیست اما خواستنی تر از دوستت دارم های مسموم است. مگر چقدر عمر می کنی؟! مگر تا کجامیتوانی به دلت بگویی: ببخشید که شکستی. ببخشید که باورم شد. تازگی ها دلم که می گیرد شال و کلاه می کنم و دست تنهایی ام را می گیرم به خیابان می روم و تا مقصد آرامش ...
یک بار دَرِ گوشم به من گفت: «عزیزترینم»تا آن زمان هیچ واژه ای نتوانسته بود تا این حد برایم جاودانه بماند واقعی باشد و کلمات فقط مشتی کلمات بودند در اقتضای زمان و مکانی محدود. ولی «عزیزترینم...!» فکرش را بکنید که در میان تمام عزیزانی که دارد، تو، »ترینِ» آن باشی! این یعنی مرا کاملا آزادانه و شرافتمندانه دوست می داشت آن هم در کمالِ دارایی و غرورِ مردانه اش نه از روی ترس و تنهایی اش. \عزیزترین\ خودش بودم تمام و کمال دوست می داشت آن هم خودم را به...
×گاهی اوقات می خواهم ناپدید شوم×گاهی اوقات با خود فکر می کنم بروم... به جایی که هیچ کسی مرا نشناسد... خودم باشم و تنها خودم، همه چیز را از نو شروع کنم. بدون هیچ گذشته ای و به سمت آینده ای نه چندان دور. اما با خود که می اندیشم، می بینم آدم ها هر کجایِ این کره ی خاکیکه بروند تغییری نمی کنند، همه جای دنیا یک رنگ است. پس فقط باید خود را تغییر داد. زندگی خود را کرد. بدون توجه به پیرامون اطرافت. آدم هایی که به راحتی قضاوتت می کنند. بدون...
روزگار غریبی ست نازنین... آدم ها یک روزی دورت می گردند و روز دیگر دورت می زنند، یک روز ازت دل می بَرند، روزی دیگر ازت دل می بُرند. یک. روز تنهاییت را پر می کنند و می شوند همه ی هستی ات. روز دیگر وقتی خوب وابسته ات کردند به جای این که درکت کنند، تَرکت می کنند. روزگار غریبی ست نازنین... کاش کودک بودیم تا بزرگترین خطای ما خط خطی کردن روی دیوار بود نه دل آدم ها. روزگار غریبی ست نازنین... در آن دوست داشتن، دوست داشته شدن گوئی گناه است آنه هم...
یه روز یه جایی یکی این جمله رو بهم گفت:\ که رویِ پایِ خودت وایستا\ اولش خندیدم وبهش گفتم: خیلی بدجنسی! از اون روز خیلی می گذره، ولی حالا که فکر می کنم خیلی ذاتش هم بد نبود اتفاقا بهم بهترین جمله رو یادآوری کرد. آره دختر رویِ پایِ خودت وایستا، محتاج کسی نباش. نگاهت جز خدا به دستِ کسی نباشه. آدما مثل برگی که رویِ آب رودخونه میوفته و در جریانه، رهگذری بیش نیستن. وابسته نشو، دل نبند، خوشت نیاد. رویِ پایِ خودت وایستا، تا بازیچه امثال کسایی...
چرا اینگونه نگاهم میکنید؟آری من خود بهتر از همه ی شما میدانم که اشتباه بود..لازم به پوزخند زدن به سرتاپایِ خسته و خمیده ی من نیست. می دانم که دوست داشتنش اشتباه بود ولی من دوستش داشتم.. من خودخواسته و دانسته اشتباه کردم ..می دانستم ولی نتوانستم پیش نگاهایش، شوخی هایش، خنده های دلنشینش بی تفاوت باشم...نتوانستم، دستهایش را بگیرم و روحم را در کالبدم نگه دارم...نشد که اشک هایم را ببیند و آغوشش را دریغ کند از من...اصلا می دانید نتوانست...
درست مثل رانندگی می مونه، هیچ کسی توی لاین خودش حرکت نمی کنه و تازه سبقت هم می گیره، گاهی هم نمی دونه که مسیرش کجاست. آدم ها هم وارد زندگی تو می شن اونم بطور کاملا ناخواسته و ناگهانی. با تمام احساسات و عواطفت بازی میکنن و تازه می فهمن که طرفِ شون رو اشتباهی انتخاب کردن. \تنها چیزی که بطور تخصصی بهش تسلط دارم انتخاب آدمای اشتباه برای دوس داشتنه...\این احمقانه ترین و قدرت مندترین استعداد خیلی از ما آدماست. اصلا انگار همه ما یه دکمه داریم تو قلب...
امروز یک نفر برایم اشتباهی مَسیجی فرستادکجایی؟با چشمانی از حدقه زده بیرون، دلم هُری فرو ریخت ...مدت ها بود منتظر شنیدن همین یک کلمه بودم چه فرقی می کند کجای دنیا تنها نشسته باشی مهم این است که یک نفر هست که کجا بودنتو برایش مهم است ...شاید آن یک نفر رویش نشود بگوید تمام آن دوستت دارم ها را، دلم برایت تنگ شده و به جانم نق می زند، وهمه این حرفا را خلاصه کند در «کجایی»داشتم به همین چیزها فکر می کردم که دوباره برایم فرستاد ببخشید اش...
رویاهایم را دوست دارم آن طور که خودم بخواهم رَقَم می زنم. خبری از دشمنی و خیانت نیست. رویاهایم را دوست دارم چون تنها جایی ست که همه چیز در آن روبراه است. همه آدم ها در رویاهای من باهم مهربانند به یکدیگر عشق می ورزند و زندگی می کنند. در رویاهایم جهانی ست که شادی را به من برمی گرداند. باید میگذاشتی عاشقت بمانم، عشق چیزی نیست که هر دقیقه، هر روز اتفاق بیافتد. به قایق هایی که نجات مان می دادند به رویاهایم، به عشق. زندگی عجیب اقیانوس دیوانه ای ست......
سالها بعد ...شاید...مردی با چشمانی زیباتَر و تُنِ صدایی گرم تر کنارم باشد. وآغوشش غرق در آرامشم کند، مملو از حسِ امنیت و مردانگی. شاید...همان مرد \بانو\ صدایم کند و ازدست پُختم حسابی تعریف کند(همان قُرمه سبزیِ لَعنتی) شاید...آن مرد تعصبش شیرین تر باشد و قلبش صادقانه تر برایم بکوبدشاید...دختری داشته باشم،که شبیه پدرش باشد وفقط چشمهایش به من رفته باشد اما همان مرد اورا \چَشم دُرُشت بابا\صدایش کند و دَمِ گوشم بگوید چَشم هایش عجیب خ...
مگر تا کجامیتوانی به دلت بگوییببخشید..! که باورم شد!ببخشید که هزاران اشتباه را مرتکب شدم. بارها اعتماد کردم، دل بستم، شکستم و فرو ریختم، وَ باز هم گفتم ببخشید بار آخری بود. هیچ وقت بابت عشق هایی که نثار دیگران کردم و بعدها به این نتیجه رسیدم ذره ای برای عشقم ارزش قائل نبودند، افسوس نخوردم. چون زندگی چیزی جز عشق ورزیدن و بخشیدن نیست. اما جواب دلم را چه دَهم؟ او را چگونه آرامَش کنم، ترمیمش کنم!باز هم چاره ای نیست جز بخشیدن حِماقت های مَن.به...
باید در زندگی مان یک نفر به نام\رفیق\ باشد.از آن هایی که بتوانیم در کنارش خود خودمان باشیم. از آن هایی که وقتی می گویم حالم خوب نیست، فقط بگوید کی و کجا باشم؟ بریم پیاده روی!از آن رفیق هایی که دردهایت را بدون هیچ ترس و قضاوتی برایش بگویی و باخیال آسوده در آغوشش غم هایت را زار زار گریه کنی.رفیق یکی از بهترین داشته های هر فرد است. رفاقت ریشه دارد. به روز و ماه و سال نیست، گاهی در یک آن، یک لحظه ریشه می دواند، می رود تا مغز استخوانت، توی تمام ...
گوش سپردم به آن صدایتآن صدای دل فریب و گول زنندهعقل و هوش مرا بردآن نگاه فریبنده......
بعد از آن روز دیگر نه صدایت را شنیدم و نه چهره ات را دیدم.سال ها می گذرد از آن روز تا امروزی که دیگر چهره ات را به یاد نمی آورم. سخت بود ولی از هر چیزی که تو را به من وصل می کند فاصله گرفتم. نباید چیزی از خاطرات رابا خود نگه می داشتم چون در حق خودم و جوانی ام خیانتی بزرگ می کردم. گیتاری که باآن برایم می نواختی و از این دنیای شلوغ و پراسترس دور می شدم را امروز به یکی از شاگردانم هدیه دادم. چون دیگر به کار من نمی آمد ولی برای او شروعی دوباره شد. ...
آیا انسان تغییر می کند؟هیچ یک از ما آدم های پارسال نیستیم. آدم هایی که دوستشان داشتیم هم دیگر آن آدم هایی نیستند که روزی دوستشان داشته ایم. آدم ها آن قدر به سرعت عوض می شوند که تو فرصت نمی کنی به ساعتت نگاهی بیاندازی که چند دقیقه از دوستی و دشمنی تان گذشته است. آن قدر زود که از سلام و شب بخیر گفتنشان می شود فهمید. از بوسه هایشان و نگاه هایی که دیگر آن آدمِ سالِ قبل نیستند. بین خودشان و خودت گودالی می کَنند و داخل آن را از دلیل های پوچ و بی اساس...
لطفاً جواب این سؤال را به من بدهید! آیا انسان سرنوشت خودش را می تواند عوض کند؟آدمیزاد سرنوشت را مقصر هرچیزی می داند درحالی که سرنوشت هرکس برگرفته از منش و شخصیت و احساسات اوست. چیزی ، غیرقابل تغییر است. سرنوشت چیزی نیست جز واژه ای باشکوه، برای بیان آنچه که از تغییر آن عاجزیم و یا شاید در برابرش مقاومت می کنیم.من فکر می کنم که موقعیت هایی در زندگی هرفرد، پیش می آید که انسان باید سکان کشتی اش را به دست جریان سرنوشت بسپارد، باید آن را رها کن...
میان اُبهت جنگل و صدای طبیعت سایه ای از یک مرد توجه ام را جلب کرد. نزدیک تر که شدم دیدم یک پیرمرد است، که روی زمین به جستجوی چیزی ست و هرازگاهی اطرافش را بانگاهی مُبهم و سردرگم نظاره می کند. احساس کردم که در جنگل گم شده و یا کسی اورا اینجا به قصد رها کرده است. به شدت کنجکاو بودم که بدانم به دنبال چیست؟! خواستم نزدیکش شوم تاباهم به پیدا کردن آن چیز بپردازیم. اما مکثی کردم و سر جایم ایستادم. پیرمرد اصلا مرا نمی دید و حواسش جای دیگری بود. زمزمه هایش...
هر از گاهی زخم دلم را باز می کنم و دوباره درمانش می کنم مرحمی می گذارم روی آن تا دوباره زخم جوش بخورد و بسته شود. هرازگاهی این کار را انجام می دهم برای یادآوری خودم که چگونه باعث شدم این زخم بوجود بیاید. هرازگاهی فکر می کنم این زخم ها جای شان می ماند و خوب هم نمی شوند که هیچ، بلکه کهنه تر هم می شوند. براستی آیا دوباره زخم جدیدی جای آن ها را می گیرد !؟هرازگاهی بادیدن زخم هایم به یاد آدم های زندگی ام می افتم که چگونه آمدند، رها کردند و رفت...
دلنوشته ای برای\ ع . ر\بی خیالِ تمام دلواپسی هایم که چه ساده خرج کسانی کردم که بوی ترس از نبودنشان را دَرونم حِس نکردند. پس از هر بار تلاش بیهوده از کنارِ ترس هایم با لبخندی مصنوعی گذشتند و ندیده ام گرفتند. بی خیال ِشان که هیچ وقت به چشمهایشان نیامدم و در نظرشان همان ساده یِ زودباور بودم. دردهایی که شاید نمی توان گفت که درد بودند، ولی من درد خواندَمِشان. از دلتنگی کارد به استخوان هایم می رسید ولی نمی بُرید این فاصله ی علاقه را؛وَمن بی خیال ...
زیستن در این شهر دیوانه به من آموخت آدم راحت تر است زمانی که تنها باشد می تواند زندگی کند. با کسی بودن آن هم وقتی تورا نفهمد سخت می گذرد. گرچه این شهر شلوغ است ولی باور کن آن چنان جای تو خالیست که صدایت در جای جای این خیابان ها می پیچد. این را فهمیدم که این شهر شلوغ کمی دیوانگی می خواست اما ما زیادی دیوانه بودیم. کمی عشق می خواست اما ما زیادی عاشق بودیم. این را خوب فهمیدم که ما هیچ سیاست زندگی کردن را در این شلوغی شهر نیاموختیم. بیا برویم... شه...
دلم می خواهد برقصم.موقع رقصیدن به گذشته و آینده فکر نمی کنم، بلکه فقط به زمان حال می نگرم. وقتی که می رقصی، لزوماً به تماشاگر احتیاجی نداری تنها خودت هم باشی از این کار لذت می بری. در رقصیدن به دنبال هیچ چیزی نیستم فقط برای لذت بردن آن را انجام می دهم. رقص زمانی زیبا می شود که در آن هماهنگی وجود داشته باشد. زندگی نیز همین گونه است. یکی سلامتی را فدای کار می کند، یکی خانواده را فدای پول و شهرت می کند و دیگری جایی برای تفریح در زندگی خود باقی نمی...