پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مرا به یاد خیابانی بیندازپر از پاییزو مردی کهدست هایم را به مهر می گرفت......
من تورا می خواستمنه برای عشق بازی های شبانه ، نه برای قدم زدن در خیابان های ولیعصر ،نه برای شادی های دونفره !من فقط میخواستم باشی که دوستت داشته باشم...
کمتر زنی را دیده امکه هنگام عبور از خیاباندست مردی را نگرفته باشدحتی در خیالش......
شهرمرا می فشاردواین خیابان که نامش ازیادم نمی رودهمانکه مردی با سیگارهاییدرجیب چپشوفکرهایی درنیمکره ی راستشبا عینکش قدم می زندومی دانم روزی ازاین همه حقیقتکه دسته ی عینکش پشت گوش می اندازدمرامی فشارد!...
هنوز/ سکوت/ ریخته در خیابان/پرت می شویم/ از این سکوت/به آن سکوت...
کلمههمهسرریز خیابان من بود...
شاعر شدن کار سختی نیستتو فقط با لبخندتدر خیابان قدم بزن...
شست بارانهمه ی کوچه خیابان ها را...پس چرا مانده غمت بر دل بارانی من...؟...
در کوچه ، خیابان ، متروصدای تو را می شنومدر خانه ، سکوت ، رویاهامی گویند دیوانه اممی گویم دیوانه اگر بودمکه صدای شما را می شنیدم...
کوچه و خیابان/پر شده از آدمهایی که دیگر لازم نیست برای داشتنشان تلاش کنیاشاره ای کافیست!تو اما خاص باش...یک خاص دست نیافتنی......
با تو تنها یک خیابان همسفر بودم ولیبا همان یک لحظه عمری بی قرارم کرده ای...
دلتنگی یعنی رو به روی دریا ایستاده یاشی و خاطره ی یک خیابان خفه ات کند...
گفتی: دوستت دارمو من، به خیابان رفتمفضای اتاق،برای پرواز، کافی نبود ......