پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حالا تو برای من بیشتر از یک خاطره،شبیه خود ولیعصر هستی!یک خیابانِ صبور با انگشتان کشیده ی غمگین.خیابانی که پاریس را با تمام سنگفرش هایش پهن آن کرده بودیم ...و بر کمر شب قدم می زدیم.شبیه حضور عظیمِ یک قدم،شبیه باران خورده ترین نقطه خیابان،شبیه خودِ تهران......
دست های منبر کاغذجهان را شعر می کندرم را برای ایتالیابرج ایفل را برای پاریسو بهار توکیو را بخاطر شکوفهاما دست های توجان می دهد برای پیاده روی هایولیعصرو چقدر پایتختبه تهران می آیدبا تو...
منمعاصر پیاده روهای پر از چاله چوله ی تهرانممن معاصر درخت های قطع شده ی ولیعصرممعاصر قانون های یک طرفه امو خیابان های چند طرفهمعاصر عاشورایم و حلوا و نذری...معاصر روز دخترم!...
من تورا می خواستمنه برای عشق بازی های شبانه ، نه برای قدم زدن در خیابان های ولیعصر ،نه برای شادی های دونفره !من فقط میخواستم باشی که دوستت داشته باشم...
میشه تو ۴۰سالگیم باشی؟میشه وقتی غروب میشه تنها نباشم میخوام برم ولیعصرگردی؟یا نه اصلا غروبِ جمعه رو تنهایی بالا نیارم؟یا نه اصلا شبا قبلِ خواب بهت شب بخیر بگمُ مُچاله شم تو بغلِت؟میشه صُبحِش چشام تو چشایِ خُمارِت آخ واشه؟میشه هر وقت دستام لرزید یا اصلا یخ زد دستات باشه؟میشه با فک کردن بهت برقُ تو چشام ببینی؟میشه شب که تاریکِ سیاهِ به بودنِ فردات فک نکنم؟ببین فقط باش! هر جوری خُب؟...