چشم هایش را با درد بست. هنوز هم جای سیگارهای خاموش شده بر پوستش، سوزشی همانند خنجر های آزین کننده قلبش داشت. قلبی که اکنون، چیزی جز چند تکه شکسته نبود . نمی دانست دلش به حال پینه های زخم آلود و چرکین پایش بسوزد؛ یا باران که یادآور جگرش...