پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مرا در آغوش بگیر...آنقدر محکم که تک تک ذرات بدنم،معنای واژه ی جدایی را از یاد ببرند.آنقدر عاشقانه که حسرت بخورند تمام کسانیکه در میانه ی راه ،دست از تلاش برداشته اند.آنقدر مردانه که مهر سکوت بر لب بزنند تمام آنهایی که مارا وصله ی ناجور میخواندند.مرا ببوسآنقدر گرم و تبدار که ذوب شود یخ روزهای سرد نبودت.آنقدر بدور از هوس،که همسر و همپا شدنت در لحظه لحظه اش جاری باشدآنقدر صمیمانه،که از نو بنا شوم در سنگر شانه هایت.تو باش.تو بمان......
شاید،یک روزجفتمان آلزایمر بگیریم...هر یک در خانه ی خود....و در اولین غفلت فرزندانمان به خیابان بزنیم...و حتی،حواسمان نباشد دررا پشت سرمان ببندیم....شاید هیچ کداممان ندانیم داریم کدام سمتی میرویم....و جفتمان،سر از کوچه پس کوچه های ولیعصر در بیاوریم...شاید تو،بی آنکه اختیاری از خود داشته باشی....با دیدن هر بانوی چشم عسلی جلو بروی و آرام زمزمه کنی:سحرناز....و او...فقط سری از تأسفو دلسوزی تکان بدهد و برود...و وقتی انتظار تو،برای ش...