پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
یک شهر بی خبرمپیداست از طلیعه مهر پگاه توبیناست آنکه بیافتد به چاه توصد باغ خاطره هستی برای منیک شهر بی خبرم از نگاه توهرچند مانده ام از پا ولی چه باکزیباست ماندن در نیمه راه تودیریست کافر هر غمزه ات شدمعمریست مانده به دام گناه توکوهیست بار غمت روی شانه امدامیست گوشه چشم سیاه تودر هر دو دیده ام ای مهربان ترینقابیست برکه ی لبریز ماه تومن کیستم که تو را آرزو کنم؟من چیستم که بگیرم پناه تو!...