
علی معصومی (تعدادی از سروده های بعد از ۱۳۹۹)
این صفحه تعدادی از شعرهای سروده شده از سال ۱۳۹۹ اینجانب را شامل است. امیدوارم با خواندن این آثار حال دلتان بهتر شود.
دل
نازم دلی که دل به دل این و آن نشد
در دل نشست و خوار دل دلستان نشد
دل می دهی اگر به دلم درد دل کنم
واگویه های آنچه که از دل عیان نشد
دل دل نکن عزیز دلم! دل نمی شود
آن دل که لایق دل صاحبدلان...
محرم و جمعه
دوباره اول ماه محرم و جمعه
هوای ابری و باران نم نم و جمعه
برای بغض دمادم غروب کافی نیست
میان عالم آدم تویی کم و جمعه
به نای نغمه شوریدگان نمی بینم
به غیر ناله پیچیده در هم و جمعه
بنای گریه و اندوه و بیقرای...
خیابانی که من دارم
به قربان نگاهش جان ارزانی که من دارم
غبار زیر پایش طاق ایوانی که من دارم
اگر چه ماجرای خویشتن را مو به مو گفتم
نمایان بوده از حال پریشانی که من دارم
گمان دارم که تا روز ابد همواره می سوزد
تبی دیرینه در اشعار...
پلنگ ایرانی
گیرم که پر از گوشه ویرانی هاست
خونین بدن از گرگ بیابانی هاست
ای روبه بی صفت چه می دانی تو؟
این بوم و بر پلنگ ایرانی هاست
مثل بلوط
اسیر بغض شبم از سحر خبر داری؟
به سمت واحه بی تابیم گذر داری!
من از قبیله سرو وصنوبر و کاجم
دوای زخم به جامانده از تبر داری؟
بهانه جوی کویرم اگرچه باران نیست
بگو بگو چه کنم؟ چاره ای اگر داری
بناست مثل بلوطی به آتشم بکشند...
چجوری؟
با درد به جا مانده از ایام صبوری
من ماندم بی طاقتی و قصه دوری
گفتی که به پایان رسد ایام جدائی
آوارگی و گوشه ویرانه چه جوری؟!
نوش دارو
قفس را کنج خلوت کرده این دل
به آب و دانه عادت کرده این دل
ندیدم نوش دارویی به جز غم
به خون دل قناعت کرده این دل
امید
به پیغام تو نزدیکست صبحی که لبریز شبانگاه امید است
خبر دارد طلوع روشنا را سحرخیزی که آگاه امید است
پر است از پرتو نور محبت تمام خوشه های کهکشان ها
به اوج آسمان غرق در نور دلی که محرم ماه امید است
به پای عهد و پیمانیکه دارد...
توفیری نداشت
خاطر افسرده را لبخند توفیری نداشت
مثل ازادی که با دربند توفیری نداشت
سر بروی صخره با حال پریشان خفته را
موج کارون بوده یا اروند توفیری نداشت
قحطی باران که باشد سال و ماه ننگ را
ماه فروردین یا اسفند توفیری نداشت
برگ و بار رفته بر...
حالا بماند
بگذار تا خاطراتت در سینه ام جا بماند
بگذار تا اشتیاقم همواره پوپا بماند
حالا که روییده بذر مهر و ارادت چه خوبست
آهوی دشت خیالت همپای صحرا بماند
مهلت بده زندگی را تا یک نفس جان بگیرد
از رد پایت نشانی اینجا و آنجا بماند
وقتیکه از...
پاییز می رود
پائیز می رود که زمستان فرا رسد
کولاک برف و لحظه بوران فرا رسد
پائیز بسته بار خودش را که بعد از این
تاراج باغ و دشت و بیابان فرا رسد
تشویش گل به چهچه بلبل بهانه شد
تا روزگارِ دادن تاوان فرا رسد
حال و هوای...
ترفندهای تو
چند است نرخ قیمت لبخندهای تو؟
چون است حال خسته دربندهای تو؟
هر ساله عطر و بوی بهاریکه می رسد
کل می کشد زمانه به اسپندهای تو
سررشته های شال تو ارباب فتنه اند
برکت دهد خدا به خداوندهای تو
خشکانده اشک دیده مان را نبودنت
در شوره...
بشکن بشکن
باز آبان شد که گرمای تنت را حس کنم
نقش گل در انحنای دامنت را حس کنم
هر سحر از کوچه باغ شهرک دلدادگی
عطر یاس و ارغوان و سوسنت را حس کنم
در فضای آسمان سرد شب های خزان
اختران عاشق چشمک زنت را حس کنم
هیچ...
جلوه پگاه
یادت نمانده این که نگاهی کنی مرا
مهمان بزم خاطره خواهی کنی مرا
با غمزه های فتنه گر دلبرانه ات
دلبسته ی خطا و گناهی کنی مرا
گفتم برسم اینکه قدم بر سرم نهم
تا انتهای حادثه راهی کنی مرا
میرفتی و سپاه شلالی به پشت سر
تا...
دزدید
وقتیکه چشمان مرا هم خواب دزدید
عکس تو را از چارچوب قاب دزدید
من ماندم شب ماند و یاد خاطراتت
ته مانده ذهن مرا شبتاب دزدید
زیر سرم بالشتی از پرهای قو بود
جآئیکه باد از گوشه ی تالاب دزدید
در انحنای شاخه های بید مجنون
آرامشم را حسرت...
مجالی نیست
دو زلفت را طناب دار من کردی ملالی نیست
جوابم را گرفتم از دل تنگم سوالی نیست
میان ضجه های مانده در پس کوچه حیرت
به پای کشتگان چشم تو قال و مقالی نیست
کنون بگذار رقصم را ببینی گاه جان کندن
برای مانده بر داری از این...
گردنبند الله
شروه می خوانم برای عمر کوتاهی که هست
شعله می گیرم به پای بغض همراهی که هست
با سکوت بی سرانجام شب و یاد سحر
نغمه می سارم به وقت گاه و بیگاهی که هست
با شباهنگام سرد و خلوت ویرانه ام
قصه می گویم به گوش دلبر...
تو نباشی...
چه بخوانم که به پایان نبرد حوصله را
چه بگویه که زبانی نگشایی گله را
تو در آنسوی جهانی و من این سوی جهان
چه کسی خواسته تا طی نکند فاصله را
کو نگاهی که هوایی نکند جان مرا
کو نشانی که به مقصد ببرد قافله را
ما...
تو باشی
خوشا آن دل که دلبندش تو باشی
امید و لطف و پیوندش تو باشی
غم و شادی به قهر و آشتی ها
شکوه مهر و لبخندش تو باشی
حریم ساحت امن و امان است
جهانی که خداوندش تو باشی
در این جغرافیای بی نهایت
ری و بلخ و...
هر لحظه به زندگی تماشا کردم
نالیدم و خندیدم و حاشا کردم
جز حسرت و اندوه ندیدم هرگز
واله هرانچه را که پیدا کردم
♤♤♤
علی معصومی
سراب
در دل پرخروش امواجت ماندم و مثل یک حباب شدم
بی جهت روی آب رقصیدم محوِ در کار پیچ و تاب شدم
ساکن شهر آرزو بودم که خودم را دوباره گم کردم
پای مشروطه خواهی چشمت در هیاهوی انقلاب شدم
منطق عشق را نفهمیدم بخصوص از جناب لب هایت...
رویای عقاب و پشه
مهربانی کن از این پس با دل دلدار خود
جا نده یار خودت را در صف اغیار خود
خوشه خوشه جستجو کن دولت اقبال را
تا بریزی خرمن شادی به گندمزار خود
ای زلیخا دست از این دُردانه بردار و برو
تا نبینی رنج مردن را...
عین خرافاتست
منه پا در مسیریکه پر از تشویش و آفاتست
نخور زهری که تدبیرش پر از رنج مجازاتست
میان باغ گل تا مخمل آلاله ای دیدی
نبند آسان دل خود را که دل کندن مکافاتست
تمام فرصت عمریکه با دلدادگی طی شد
بنای آب و رنگ بی نظیری از...