یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
هی جا می گذاریمرادر این دلتنگی نابهنگام...
می گویی سلامو تمام ترانه های عاشقانه جهاندر من جاری می شود...
دوستت دارماین تعارف نیستزندگی من است...
توی دلت آفتابی استکه همیشه این ابرهای غمگین راکنار می زند...
من ادامه ی بیداری توامیاتو ادامه ی خواب من؟...
این کوچه، عصرهاعطر تو را می گیردبا چادری در باد...
آغوش که بگشاییعشق امان نخواهد داشت؛اذا وقعت الواقعه...
در سیاره ای که از آسمانش الماس می بارید،در جستجوی قطره بارانی بودم،تا نگین انگشترم باشد...
آنقدر گریه شدم ، عشق به امداد آمدآتشم زدکه آبم نبرد...!...
بیا با من تنهایی کنتنهایی من آنقدر که بزرگ استتنهایی از پس اش برنمی آیم....
مثل هواییسرد که می شویبیشتر درونم حس ات می کنم...!...
تو که نیستی ، هر که هم باشدمثل رنج نامادری ستافزون بر درد بی مادری....
مردابخودکشیِ یک رود استوقتی که ماه ، از او آئینه خواست....
احاطه کرده ای مراچیست جزیره ، بی دریا !؟...
ای کوه در بلندی نامت بمان، ولییک روز زیر چشم تو هم رود می کشند...
به هر چه نمی خواستم رسیدمجز توکه می خواستمت...
نور بودیآمدی به اتاقمپرده را کشیدم که ترکم نکنیتاریکم کردی......
تمامِ کوچه های دلممنتهی میشود به توتو در تمامِ منی و من ولیهمیشه تنهایم...
در من سکوت میکنیآخر،همین صدای تومرا خواهد کشت...
آینه به فریاد آمد از نقش قامت تنهای من ...!...