پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نگفته ی دریاستجزیره.رضا حدادیان...
جزیره امدر اقیانوس سکوت دلتنگی ترانه نژادی...
دشت تازه ، هوا نابدلم اماپیش انزوای تلخ توست جزیره!...
دل به دریا زدی که دریا درگریه هایت جزیره را گم کردموج دریا، کنار ساحل بارد پاهای تو تیمم کرد......
تنهاست چون جزیره کسی در درونِ منجر خورد در کشاکش دنیا سکون منآیینه ی شکنجه و درد است بی گمانزخمی که وا نموده دهان از برون منمن معبدِ خراب، که هنگام زلزلهافتاد چلچراغم و سقف و ستون مندر خواب بی درنگ مرا کشت یک نفرپاشید بر تمامیی دیوار خون منهمواره از لجاجتِ تو زخم می خورمای بختِ پر مجادله و قیرگون من--چون موج می خروشد و چون باد می دَوَدوقتی که شعر زاده شود از جنون منمحمد خوش بین...
احاطه کرده ای مراچیست جزیره ، بی دریا !؟...
هرچه بیشتر میگریزمبه تو نزدیک تر میشومهر چه رو برمیگردانمتو را بیشتر میبینمجزیره ای هستمدر آبهای شیداییاز همه سوبه_تو_محدودمهزار و یک #آینهتصویرت را میچرخاننداز تو آغاز میشومدر تو پایان میگیرم...
بگو به خواب که امشب میا به دیده ی منجزیره ای که مکان تو بود آب گرفت...
آغشته شده ام به توبه عطرِ تنتهمچون جزیره ایکه اسم و رسم اش را با بهارش میشناسند ......
من عریانم عریانم عریانممثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانمو زخم های من همه از عشق استاز عشق عشق عشقمن این جزیره سرگردان رااز انقلاب اقیانوسو انفجار کوه گذر داده امو تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بودکه از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد...