پنجشنبه , ۹ فروردین ۱۴۰۳
دلتنگ امچرا که رویاهاوسیع تر شده بودچرا که منبارها گفته بودم؛ دوستش دارمو تنها از میان دوستت دارم هاساقه ی بنفشه ایرسیده بود به دست اش!...
این همیشه ها و بیشه هااین همه بهار و این همه بهشت..این همه بلوغ باغ و بذر و کشت ..در نگاه من ..پر نمی کند جای خالی تو را .....
بیا از شاخه های درختاناز رگ های برگانِ خزاناز شمایل ابران و پرندگاناز ژرفِ دریایِ خزندگانو از رنگارنگ رنگین کمانچیزی بفهمیم و درک کنیم !!و اندازه یک قطره اقیانوس اندیشه کنیم !بیا نقاشی خدا را نقاشی کنیم !!!و در یک قرار ملاقاتِ عاشقانه ...کُنتراست قابِ نقاشی رابه عزیزترین کسی که دوستش میداریمهدیه دهیم !!!...
وقتی نسیم نیمه شباز باغ سیب برمی گرددراز از کنار زلف تو آغاز می شود...
گفتم :تا برف نباریده ستتا این انجماد لعنتىخواب فراموشى نیاوردهتو را بپوشانماز چشم اتفاق زمستان ها !...
«سایه ی امید»قامتش خمیده،روحش رنجور،جسمش تکیده.مویش سفید،دلش گرفته. خسته از جبر زمانه،ملول از مردمان،گوشه گیر، آزرده،زخم خورده از روزگار.کوله باری از غم و غربت را می کشد بر دوش،اما برای شادی بی قرار.با پاهای بی جان و سنگین،لنگ لنگان و آهسته،افتان و خیزان،گام می گذارد او،در خفا و سکوت شب ها،به آن سوی خاک زمین،می رفت و می رفت و می رفت،اما بی صدا اشک می ریخت،تنها شانه هایش می لرزید.چشمانش تاریک و خاموش...
کاشهیچ گاه عاشق نمی شدمبه خیابان نمی رفتمزندگی را در بساط دست فروشان نمی یافتمو با آن زن کولیدر سطل های بزرگ زبالهتا کمر فرو نمی رفتمو با انبانی از خاطرهبه خانه برنمی گشتم...
هنوز رفتار آب صمیمی استو درخت در تابستانبوسه هایش شیرین می شودهنوز هم یک شاخه گلزنبورها را خوشحال می کند...
در کوهستاناز آن دامنه های زیبا بالا رفتماز آن بالاهمه چیز کوچک بودبه جاده نگریستمچیزی برای دلتنگی نبودتن را به عطر گیاهان کوهی سپردمو از کوه پایین آمدمقبل از آنکه فروبریزدو جاده را سنگسار و مرا دفن کندبا دلتنگی...
ظهر برگ های زرد و آزرده رااز آن پتوس زیبا جدا کردمو خودم را از آنچه دوست می داشتمبعدازظهراین گل زعفران بودکه به تنهاییاز شادی سرشارم می کردو به این عصر دلتنگیرنگ می داد...
مرا دفنِ سراشیب ها کنید که تنهانَمی از باران ها به من رسد اماسیلابه اش از سر گذر کندمثل عمری که داشتم...
از سکوت صدای باران، تا آن همه، آشوب خاموش مشتی عاشقانه های از دست رفته، چه هیاهوی جامانده ی سردی می گذرد، تاریک روشن خاکستری شهر حرفی برای گفتن ندارد،شگفتا ! تو ازسمت روزهای خیالت پیر و پیرتر می شوی،به راستی شهروند کدام جغرافیای از یاد رفته ای؟کمی هم به ریشه های گمشده ات، سفرکن…...
قسم به مردن روحت، به قتل احساستبه تکه تکه شدن های قلب حساستقسم به آن زن شادی که قایمش کردیبه ترس فاحشگی از نگاه هر مردیبه هیس روی دهانت اگر چه فریادیبه افت و کم شدنت در سهام آزادیبه صیغه های موقت به فقر و ناچاری به گریه هات پس از سکس های اجباریبه آرزوی قشنگت درون رخت عروسبه عقد زوری و حجله ی پیرمرد عبوسبه شرم دختری ات که پس از بکارت ریختبه قطره قطره ی خونت که وقت عادت ریختبه حس مردن و کوتاه کردن موهاتبه دست خ...
«قامت خمیده»در غروبی تاریک نشسته بودم.غرق در افکار.دلشکسته از گذشته،دلخوش به آینده.تکیه کرده به سرو تنهای خانه.زمستان شده انگار.صدای قورباغه ها همه جا را پر کرده،گویی سمفونی غم می نوازند،و آرزوهایی که در دل رنگ می بازند.اما مرا به صدای قدم پیک نیک بشارت دادند،و به نزدیکی صبح،من آنها را.«هیچ»...
به تو گفتم : گنجشک کوچک من باشتا در بهار تو من درختی پر شکوفه شومو برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمدمن به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدممن به خوبی ها نگاه کردمچرا که تو خوبی و این همه اقرار هاستبزرگترین اقرارهاستمن به اقرارهایم نگاه کردمسال بد رفت و من زنده شدمتو لبخند زدی و من برخاستم...
بگذار گریه کنم برای جهانی که کوره راه های مریخ را شناختولی کوچه های قلب خود را نشناخت...
خمیازه های کش دار، سیگار پشت سیگارشب گوشه ای بناچار، سیگار پشت سیگاراین روح خسته هر شب، جان کندنش غریزیستلعنت به این خودآزار، سیگار پشت سیگار..._برشی از شعر...
من، بر این ابری که این سان سوگواراشک بارد زار زاردل نمی سوزانم ای یاران، که فردا بی گماندر پی این گریه می خندد بهار. ارغوان می رقصد، از شوق گل افشانینسترن می تابد و باغ است نورانیبید، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مستِ مستگریه کن! ای ابر پربار زمستانیگریه کن زین بیشتر، تا باغ را فردا بخندانی! گفته بودند از پس هر گریه آخر خنده ای ستاین سخن بیهوده نیستزندگی مجموعه ای از اشک و لبخند استخنده ی شیرین فروردینبازتاب گریه ی پربا...
تو ناگهان زیبا هستی اندامت گردابی استموج تو اقلیم مرا گرفتترا یافتم آسمان ها را پی بردم..._ برشی از شعر (تو ناگهان زیبا هستی)-سهراب سپهری...
هرگز از مرگ نهراسیده ام !اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود !هراس من –باری –همه از مردن در سرزمینی ست که مزد گور کن از آزادی آدمی ،افزون باشد ...!جستن یافتن و آنگاه به اختیار برگزیدن و از خویشتن خویش باروئی پی افکندن اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم ....
نتوانستم که بگویمدلم اینجا مانده است ....من پی گمشده ام آمده ام ..ارغوانم را می خواهم... اه در خانه خود بیگانه ام !آن سوی پنجره وای، ارغوان داشت نگاهم می کرد 🥀 ....
تو من را آتش می زنیمن سیگار راو قلبمدودکش خانه ایکه هر چهار فصل زمستان استچلچله ای توی آن گیر افتاده است....
با آفتاب خسته ی پاییزتو را گرم می کنمتو را که آبیِ آسمانیِهیچ فصلیدر پلک های خسته ی نگاهترنگی نداردو باران و آفتاب شهر هر دو تو رااندوهی دلپذیرندکه رنگین کمان به زیبایی ِجعبه ی مدادهای رنگی ات به رنگینی کتابهای مصور زیبات نیست که روز را شب می بینی همین روزها پنجره ای باز خواهد شدو گل های درختی ِشیشه های مشجرفرو خواهند افتادپرده ها کنار می روندو در «چشم روشنیِ »روزی دیگر درهم خیره خواهیم شد...ما پاییزهای ...
«ارمغان»کاش به این کنج خراب خلوت ما هم کلاغی سر می زد،به اینجا پر می زد.کاش در این خاک خشک ترک خورده ما سبزه ای جوانه می زد،جوانه در این ویرانه می زد.کاش در این سرای سرما زده ی ما باغچه ای بود و در آن میخکی پیچ می زد،امیدی در دل هیچ می زد.ای کاش.پنداشتم که می و مستی و ساغر و ساقی،شاهد می شودپنداشتم که ساز و آواز و مطرب و طرب،شاهد می شود،آرام جان می شود،می شود اما...به خون دل و اشک دیده می شود.به اشک دیده، نقش تو در خ...
صدا کن مراصدای تو خوب استصدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی استکه در انتهای صمیمیت حزن می رویددر ابعاد این عصر خاموشمن از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترمبیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ استو تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کردو خاصیت عشق این استکسی نیست بیا زندگی را بدزدیممیان دو دیدار قسمت کنیم..._بخشی از شعر به باغ همسفران...
دوست دارم دل خود را مثل یک آینه تازه و صاف نگه دارم تا زندگی در آن جاییهمیشه برای خودش روشن باشد...
در من چیزی کم بود.در من چیزی نبود.میان من و زندگی،میان من و شادی،روشنایی گم بود.دیروز سرد،امروز تیره،فردا پر درد.دیگر وقت آن رسیده که تاریکی بیاید.دیگر وقت آن رسیده که مرگ بیاید، و این جان نیمه جان را بستاند.در من تو کم بودی.در من گرمای تو نبود.در من نور تو گم بود.گاه گویی تمام وجودم برایت درد میکند.نفس هایم به شماره می افتند.قلبم می لرزد،برای نبودنت.چه می توان کرد کهامیدم تو،مقصدم تو،گرمی ام توو این ت...
نگاه کنتمام هستیم خراب میشودشراره ای مرا به کام میکشدمرا به اوج میبردمرا به دام میکشدنگاه کنتمام آسمان منپر از شهاب میشود.. برشی از شعر آفتاب می شود...
هربار که بر می گردم از سفرتکه ای جنگلمشتی دریااندکی آسمان رابا خود به خانه می آورممن اما بایدجنگل را به جنگلدریا را به دریاجاده را به جادهو زنی را که آن همه راهتا تهران آورده بودمبر گردانم به شالیزاریک زن عادت داردهمه چیز را بگذارد سر جایشبشقاب رالیوان راچاقو رادارو رامى ترسم از تومی ترسم بیاییقلبت را ببرمو هرگز نتوانم آن رابه جای اولش برگردانم....
باید زیبا بمانمحتی اگر بهار راه خانه ام را گم کرده باشدباید جوان بمانمحتی اگر درختان سبز هزار سالهاز پاییز اندامم عریان شوندتو رنگها را دست من بدهآینه را پیش رویم بگذارو بوسه هایت رافقط برای همین بارخرج گرمای قلبم کنباید زیبا بمانمحتی اگرپوست تنمراه را برای خون بسته باشدبایدبه تو بفهمانمقرمز رنگ قلبم استرنگ پیراهنمرنگ ناخن هایمحتی اگر که تومرا از یاد برده باشی...
باید گذر کرد،باید گذشت،همراه جوش و خروش نهرو من، مسافر مسیر آب حال خواه برکه باشدخواه سراب،یا که مرداب.مقصد رهایی است.باید بود رها،رها شد و رها ماند،در هوای مه گرفته کوچه.مثل کوچه در حسرت رهگذرم.من و کوچه ناجی همیم .من و کوچه تنها مانده ایم،می شنوی؛ تنها!هیچ...
در من کسی می شکند،اشک می ریزد،فرو می ریزد،می شود ویران.گم می شود در تاریکی،می ترسد،می شود حیران، سرگردان.حتی گاهی می خندد،اما چه سرد و چه تلخ.چشم می بندم،تا که شاید جادوی سحرانگیز خوابراه را بر غم ببندد،بشود دلیل آشنایی،در به روی تو بگشاید،بیاورد روشنایی،شاید یک نفس در کنارت بتوان نشست،اما مگر چشم می توان بست.در من کسی می شکند.«هیچ»...
هنوز هم یادتبوی گل نرگس نچیده می دهد،طعم انار رسیده.پر از نبض زندگی.به تپیدن می مانی در من،فراموش نمی شوی،تمام نمی شوی خاموش نمی شوی.هر لحظههر نفسبیشتر می نشینی به جانم.چو یادت می خواند مرا،گام در رهش می نهم هردم.علی پورزارع <هیچ>...
دیرگاهی است،که ریخته سیاهی شب،همه جای این دشت،ارمغان آورد خاموشی لب.دیر زمانی است،که شب سرد است و من افسرده،همه جای این باغ،تیرگی هست و گل ها پژمرده.ایامی است،که پیکرم بی جان است و دلم لرزان،همه جای این تن،دلتنگی و دلمردگی هست و دیده گریان.روزگاری است،که می وزد و می تازد باد سرد،از میان شیشه شکسته ی پنجره،یادگارش به من، سینه پر ز درد.علی پورزارع «هیچ»...
جوی آبی پر آب،سبزه هایی زیبا،بوی گل ها در هوا،بلبلی آواز خواند.در کنار جوی، باغی آباد،حصارش از سرو بلندخوشه های انگور،دانه ها به رنگ ارغوان،بوته های خوشرنگ،مرد باغبان خندان.صدایش را می شنیدم از دور،لب آن آب روان.پای من در آب.من چه شادم امروز.علی پورزارع «هیچ»...
سیاهیم هنوزعابر و رهگذری مانده به راهیم هنوزمانده در مرحله ای گاه به گاهیم هنوزاختران را به شب تیره خود باخته ایممحو در پرتو افتاده به چاهیم هنوزخبر از مشرق پاینده خورشید رسیدما در این دایره بیگانه ماهیم هنوزرفته از خاطره ها بود و نبودی که نبودگرچه بی نام و نشانیم و سیاهیم هنوزدین و ایمان سر همراهی ما داشت ولیمثل هر گمشده بی پشت و پناهیم هنوزنام گندم به سر سفره ی آدم نبرید!به تقاص پدری غرق گناهیم هنوزخون ها...
مختصرم کنتا مضحکه شهر نگشتم خبرم کنآشفته از این زهر نگشتم اثرم کنتا کنج قفس خو نکند در تن و جانمرویای پریدن به سر بال و پرم کنای هرچه تماشای تو سرخط تمنااز گرد و غبار گذرت تاج سرم کندیریست هواخواه توام ای همه خوبیاز گوشه چشمی به محبت نظرم کنپروانه بی حوصله مجلس انسماتش بزن و خرمن سوز و شررم کنصد دفتر شویده ترین واژه دردمیک صفحه بخوان و غزلی مختصرم کنتو حادثه جاه و جلالی به جمالتپلکی بزن و آینه ای دیده ورم...
دلم به بوی تو آغشته است سپیده دمانکلمات سرگردان برمی خیزند وخواب آلوده دهان مرا می جویندتا از تو سخن بگویمکجای جهان رفته اینشان قدم هایتچون دان پرندگانهمه سویی ریخته استباز نمی گردی، می دانمو شعرچون گنجشک بخارآلودیبر بام زمستانیبه پاره یخیبدل خواهد شد...
آه، چه اندوه بزرگی ست گذر تند زندگی، پس از هزار سال از مرگم،در یک گورستان متروکه،باران نم نم می شوید خاک از روی تنم،آنگاه کودکانی بازیگوش، به جمجمه ام لگدی می کوبند،و هر یک از استخوان های تنم در دهان سگی پشمالو،پراکنده می شوند به این سو و آن سو ...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
چشم و بیداری کجاسینه ام آتشفشان و لهجه ام نجوای رودغیر از اینها قسمت ما توی این عالم چه بود!همنوای بیقراران است و همپای نسیمهر که از حال و هوای ما غمی را می سرودکیمیای لحظه ها سرمایه های عمر ماستما که دادیم از کف خود زندگانی را، چه سود!عقل و هشیاری کجا و چشم و بیداری کجا؟خواب غفلت آمد و هوش از سر ما هم ربودهر بهاران با دل امیدواران یار باشای امید باغ و بستان شوکت باران، درود♤♤♤✍ علی معصومی...
چیست عشق؟شنیدیم فرمانی است الهی!به شنیده هامان ایمان آوردیم...شنیدیم ستاره ای است آسمانی!و ما هر شب دریچه ها را گشودیمو انتظار کشیدیم...شنیدیم آذرخشی است!اگر لمسش کنیم، برق زده می شویم...شنیدیم شمشیری است برّان!و آن را از نیام برکشیدیمو کُشته شدیم!و از سفیران عشق پرسیدیمسفرهاشان راو دانستیم بیش از ما نمی دانند!...
تو ساعتی تو چراغی تو بستری تو سکوتیچگونه می توانمکه غایبت بدانممگر که خفته باشی در اندوه هایتتو واژه ای تو کلامی تو بوسه ای توسلامیچگونه می توانم که غایبت بدانممگر که مرده باشی در نامه هایتتو یادگاری تو وسوسه ای تو گفت و گوی درونیچگونه می توانی که غایبم بدانیمگر که مرده باشم من در حافظه اتبهانه ها را مرور کردمگذشته را به آفتاب سپردمبه عشق مردهرضایت دادمیعنیهمین که تو در دوردست زنده ایبه سرنوشت رضایت دادم...
آیا ما سزاوار بودیم؟تمام خیابان را در باران برویمو در انتهای خیابان کسی در انتظار ما نباشد؟...
نه عقابم، نه کبوتر، اماچون به جان آیم در غربت خاک،بال جادویی شعر، بال رؤیایی عشق،می رسانند به افلاک مرا....
از ما گذشتباید به ابرها بیاموزیمتا از عطش گیاه نمیرندباید به قفل ها بسپاریمبا بوسه ای گشوده شوندبی رخصت کلید......
خانه ام ابری ست اماابر بارانش گرفته ستدر خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم...
کسی زنگ در را می زندکسی که دستانش بوی سیب می دهدتا این رهگذر غریبتنهایی اش را در غربت بارانبا او قسمت کندکسی که از پوست و استخوانتن رها شده استتا زیر دنده های آفتاب گم شود.کسیاز سمت کوچه می آید...رویاسامانی۱۴۰۲/۳/۲۶...
تن پوشم رااز دیداری حرام شدهدر می آورمو سوال رخت آویز را می پوشانمچه قدر فراقچه اندازه تمنااز جامه ی خشک من می چکد...
سوختندر آتشی که تو برپا می کنیلذتی ستچون روشن کردن ِ سیگار با خورشیدلابد!...
ای ستارهکه رازِ روشنی ات برای تاریکی فاش شده . . . !مرا به جهانِ نوردو بینی باران پشت پنجرهمرابه آغاز آدمیزادی خویش برگردان شاید که جای شیر از عصاره ی شعورسیراب شوم . . .!!...