سالها بعد
شبِ تولدت
وقتی شیشه یِ عینکم را هااا میکنم
زیر چشمی حواسم هست
بی هوا شمع ها را فوت نکنی
لب هایت که غنچه شد
صدا میزنم
آااااای قلبم!
تو و بچه هایمان میترسید
میرسید بالایِ سرم
میخندم و میگویم:
آخ از این لبها...
با عصبانیت میگویی:
دیوانه......