شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
خودنمایی نکند هر که کمالی دارد...
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟...
آرامش است؛عاقبت اضطراب ها...
بی مگس هرگز نماند عنکبوترزق را روزی رسان پر می دهد...
کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را...
یک ذره وفا را به دو عالم نفروشیم هر چند درین عهد خریدار ندارد...
زمین پاک درین روزگار اکسیرست...
راهی به خلوت دل جانانم آرزوست...
وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار دایم نسیم مصر به کنعان نمی رسد...
ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم...
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد...
دوزخ از سردی ایام بهشتی شده استمی کند جلوه گل فصل زمستان آتش...
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد...
چه شد که قدر وفا هیچ کس نمیداند...
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر منستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟...
نیست اکسیری به عالم بهتر از افتادگی قطره ناچیز گردد گوهر از افتادگی...
تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست...
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش رادر بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش...
هر که می گرداند از ما روی، ممنونیم ما...
زلف مشکین تو یک عمر تأمل داردنتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت...
هر رهگذری محرم اسرار نگرددصحرای نمک زار ، چمن زار نگرددهرجاکه رسیدی رفاقت مکن ای دوستهر بی سروپا ، یار وفادار نگردد...
صائب تبریزی :مرا ز یاد تو بردو تو را ز دیده ی منزمانه بیشتر از این ستمچه خواهد کرد؟...
نمی اندیشد از ژولیده مویی هر که مجنون شد......
درد را با دردمندان التفاتی دیگر است.......
موی ژولیده بود بالش پر مجنون را......
نیست جز عشق تمنای دگر مجنون را......
تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما......
چشم تو به دل فرصت نظّاره نبخشد......
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد......
هیچ سیلاب به دریا نرساند ما را......
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من.....
امتحان کن به دو صد زخم مرا بسم الله...
نخل ما را ثمری نیست به جز گرد ملال......
چنگ را بگذار، قانون محبت ، ساز ده......
گرانی می کند بر خاطرش ، یادم...
قامتی تشنه ی آغوش کشیدن داری......
عشق ما را ز دل و دین و خرد دور انداخت......
لذت خاصی است با هر بوسه لبهای او.....
نماز عید واجب می کند بر خلق،دیدارت...
هیچ آفریده ، چشم به راه کسی مباد......
از شش جهت عالم ما رو به تو آوردیم...
.تویى به جاى همه هیچکس به جاى تو نیست! ️️️...
تا تو را از دور دیدمرفت عقل و هوش من... ️️️...
آرزو چند به هر سوی کشاند ما را......
شب هایِ هجر را چه دراز آفریده اند......
شکستِ شیشه ی من بی صداست همچو حباب...
چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟...
عاقبت زان لب گرفتم خونبهای خویش را...
ندارد مزرع ما حاصلی غیر از تهیدستی......
که می آید به سر وقت دل ما جز پریشانی......