شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
چشم یعقوبم که روشن می کند بویی مَرا ......
بستگی ها را گشایش از در دلها طلب......
چند خود را زِ خیال تو به خواب اندازم؟...
از شکست آرزو هر لحظه دل را ماتمی است.....
آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی.....
بهار آفرینش را نگاری نیست غیر از تو.....
برون از خود ندارد چاره ای درد دل عاشق......
توان در چشم موری کرد خرمن حاصل ما را......
کو همنفسی تا کند احیای دل ما؟...
پیش رحمت چه بود گرد گناهی که مراست ؟...
رخسارِ ساده ی تو مرا پاکباز کرد......
نمی گردد حریف نفس سرکش عقل دریا دل...
این خانه ی ویران چه غم از زلزله دارد......
به جز بیچارگی، عاشق ندارد چاره ی دیگر.......
من آن نیَم که مَرا در فراق خواب بَرَد ......
گوارا می کند وضعِ جهان را بی خبر بودن ......
قیامت در مُصیبت خانه چشمِ من است امشب ......
بویِ مُشکیم ، محال است که رسوا نشویم ......
زِ آرمیدن ما اضطراب می بارد ......
یادش به خیر ، هرکه نیفتد به یاد ما.......
سینهٔ ما دردمندان کربلایِ دردهاست ......
گرچه محتاج معلّم نیست آن بیدادگرفتنه با چندین زبان آموزگارِ چشمِ توست....
در چشم پاک بین نبود رسم امتیازدر آفتاب، سایهٔ شاه و گدا یکی است...
بس که بد میگذرد زندگی اهل جهانمردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند...
دل رمیده ی ما را به چشم خود مسپارسیاه مست چه داند نگاهبانی چیست......
گردبادی را که میبینی در این دامان دشتروح مجنون است می آید به استقبال ما...
سیری زِ دیدن تو ندارد نگاه منچون قحط دیده ای که به نعمت رسیده است ...
عشق از ره تکلیف به دل پا نگذاردسیلاب نپرسد که درِ خانه کدام است...
صنوبر با تهیدستی به دست آورد صد دل راتو بی پروا برون از عهدهٔ یک دل نمی آیی...
ما در چه شٖماریم؟ که خورشید جهانتاب گردن به تماشای تو از صبح کشیده ست!...
به هیچ حیله به آغوش در نمی آییمگر ترا زنسیم بهار ساخته اند؟...
گریه ام در دل گره شد، ناله ام برلب شکستوای بر قفلی که مفتاحش درون خانه ماند...
گر به جرم سینه صافی سنگبارانت کنندهمچو آب از بردباریها به روی خود میار...
زلیخا همتی در عرصه ی عالم نمی بینموگرنه جنس یوسف، کاروان در کاروان دارم...
چون وا نمی کنی گرهی، خود گره مشوابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست...
حق ما افتادگان را کی توان پامال کردبوسه ی من کارها دارد به خاک پای تو......
از می، خمارِ آن لب میگون ز دل نرفت داغ شراب را نتواند شراب شست ...
عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم رادزد چون شحنه شود، امن کند عالم را...
ره ندارد جلوهٔ آزادگی در کوی عشقسرو اگر کارند این جا بید مجنون می دمد...
اختیاری نیست صائب اضطراب ما ز عشقدست و پایی می زند هر کس که در دریا فتاد...
تویى به جاى همه؛هیچکس به جاى تو نیست..️...
خجل از خویش دائم چون سؤال بی جوابم من......
که تازیانه شوق است هر پیام از تو......
آسمان ها مگر از گردش خود سیر شوندورنه عشاق محال است قراری گیرند!...
از شبیخون ِ خمار ِ صبحدم آسوده ایممستی ِ دنباله دار ِ چشم ِ خوبانیم ما...
ما را زبان شکوه ز بیدادِ یار نیستهر چند آتشیم، ولی بی زبانه ایم!...
گوشه گیران زود در دلها تصرف میکنندبیشتر دل میبرد، خالی که بر کنج لب است...
خنده می بینی ولی ؛ از گریه ی دل غافلیخانه ی ما؛ از درون ابر است و بیرون آفتاب ...
در هجر و وصل کارِ دلِ ما تپیدن استدایم به یک قرار بود بیقرارِ ما...
مطلبِ ما بی دلان از چشم بستن خواب نیستدر به روی آرزوی خام می بندیم ما ...