پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دوزخ شَرَری ز رنجِ بیهودهٔ ماست...
تبم ترسم که پیراهن بسوزد ز هرمِ آهِ من،آهن بسوزد مرا فردوس می شاید که ترسم دل دوزخ به حال من بسوزد...
گلایه نامه ها از تو نوشتمکمی گنگ و ولی گویا نوشتمتو را بی مهر و کج اندیشه دیدمتو را آواره در دنیا نوشتمتو آن زیبای بی احساس هستیتو یک دامی که پر وسواس هستیبرایم دوزخی ای عشق گمراهتو یک ناپاک بی اخلاص هستی...
کبر و طمع و حسد که در انسان استاسباب و اساس و اصل هر عصیان استبا این سه ؛ جحیم و نار و دوزخ بر پاستچون این سه ؛ صفات پیرو شیطان است...
وَ ماقبل از هبوطبه قعر دوزخسقوط کردیمتا سرنوشت رابرده باشیم...اکنوندر سرزمین غمآواره ایموَ تاریخ را هر روزتکرار میکنیم....
دوزخ از سردی ایام بهشتی شده استمی کند جلوه گل فصل زمستان آتش...
رخ ام، در شعله ی واماندگی، سر، پُرنشان سوختبه رویاهای رعد آسای من، دنیای جان سوختو تاریکی که بر برگِ نهالان ام، لم انداخت-تنِ خورشید در گم گشتگی هایش، عیان سوختچنان آیینه گم شد در غبارِ دیدگاه امکه آیینِ جهان، از تشنگی های کلان سوختچه گرمایی حریقِ آبیِ چشم ات برانگیختکه با هُرمِ نگاه ات، زهرِ زردابِ خزان، سوختتفاهم، از تعرض های قصدآلود پاشیدلب ام نالید از نااهل وُ همراهانِ آن سوختبرآمد از درون ام نعره ای جنگل فرا گی...
دوزخ،تنبیه بی فرجامی بود...♥ بهشتِ آدم، حوا ست! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
از راه گم شدم که به راهم بیاوریبنشین قضاوتم کن! از این پس تو داوری!بگذار تا نقاب تو را دربیاورمتو، از خودم به گریه ی من مبتلا تریروح توام! کبود و شکسته، غریب و سخترنج توام! نزول عذابی سراسریمن انکسار روح توام در مقام شعر...بی یار، بی قرار، نه عشقی، نه باوری!در انتظار دیدن دنیا بدون جنگدر جست و جوی یک سر سوزن برابریاز عدل قصه مانده و از دوستی جنوندر چاه گم شده ست رسوم برادریای...
سر بر شانه خدا بگذارتا قصه عشق راچنان زیبا بخواندکه نه از دوزخ بترسیو نه از بهشت به رقص در آییقصه عشق انسان بودن ماست...
مرا کز عشق می سوزم ز دوزخ چند ترسانیکسی از مرگ می ترسد که در دل خوف جان دارد...
تصور میکنم دوزخ از اختراعاتِ مردمانِ بیدادگر باشد.اگر کسی دارای احساساتِ بشری باشد،هیچوقت تصور این موضوع را هم نمیکند که انسان،به جرم اینکه در زمان حیات خود بر روی کره ی زمین برخلافِ مذهبِ عشیره ی خود رفتار کرده است،باید تا ابدالدهر در آتشِ جهنم بسوزد و هیچگونه امیدی هم برای استخلاص و عفوِ وی وجود نداشته باشد.چنین طرزِ تفکری شایسته ی انسان های شرافتمند نیست....
فارغ ز بهشت و دوزَخ ای دل خوش باشبا درد و غَمش که یار دیرینهٔ ماست ......
نمی خواهم بسوزم پیش از این در کوره دنیامرا تبعید کن ای مرگ از این دوزخ به آن دوزخ...
دوزخ از تیرگٖی بخت درون من و توستدل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت...
باش تا نفرین دوزخاز تو چه سازد،که مادران سیاه پوشداغداران زیباترین فرزندان آفتاب و بادهنوز از سجاده هاسر بر نگرفته اند!...
یاد رُخسار تو را در دل نهان داریم مادر دلِ دوزخ بهشت جاودان داریم ما...
شرمتان باد ای خداوندان قدرت!بس کنیدبس کنید از اینهمه ظلم و قساوتبس کنیدای نگهبانان آزادینگهداران صلحای جهان رالطفتان تا قعر دوزخ رهنمونسربِ داغ است اینکه میبارید بر دلهایِ مردم، سربِ داغ......
با من از دوزخ نگوعاشق کجا؟آتش کجا؟نازنینمآنقدر ها هم خدا بیکار نیست...
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینمور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم...
مادر تمام زندگیشسجاده ایست گستردهدر آستان وحشت دوزخمادر همیشه در ته هر چیزیدنبال جای پای معصیتی میگرددو فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاهآلوده کرده است .مادر تمام روز دعا میخواندمادر گناهکار طبیعیستو فوت میکند به تمام گلهاو فوت میکند به تمام ماهیهاو فوت میکند به خودشمادر در انتظار ظهور استو بخششی که نازل خواهد شد ....